برگزاری جلسۀ سخنرانی «مکتب علوی؛ مکتب آگاهی» در دانشگاه رازی - معاونت فرهنگی
برگزاری جلسۀ سخنرانی «مکتب علوی؛ مکتب آگاهی» در دانشگاه رازی
معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه رازی، به مناسبت میلاد باسعادت امیرمؤمنان حضرت علی(ع)، جلسۀ سخنرانی حجتالاسلاموالمسلمین مسعود ادیب عضو هیئت علمی گروه فلسفۀ دانشگاه مفید قم باعنوان «مکتب علوی؛ مکتب آگاهی» را در روز چهارشنبه ۶ اسفندماه ۱۳۹۹ ساعت ۲۱ الی ۲۳ بهصورت مجازی و با حضور استادان و کارکنان دانشگاه های استان کرمانشاه برگزار کرد.
متن سخنرانی:
«آگاهی در مکتب امیرالمومنین» موضوعی است که میخواهیم به آن بپردازیم. اگر قرار باشد از همه جهات و ویژگیهای حضرت علی (ع) سخن بگوییم «یک دهان خواهم به پهنای فلک/ تا بگویم وصف آن رشک ملک» برای ورود به این موضوع، ازآنجاییکه هر پدیدهای را وقتی در مقایسه با ضد خودش قرار میدهیم بهتر میتوانیم آن را بشناسیم و بهاصطلاح گفتهاند «تُعرف الاشیاء بأضدادها»، اضداد مایه شناخت بهتر یکدیگرند. بر این اساس میخواهم تمایز یا حتی تضادی را که از نخستین روزهای پس از رحلت رسول خدا (ص) در فهم و مکتب اسلام پدید آمد، مورد توجه قرار دهم و براساس آن بحث را پیش ببرم. البته تمام دیدگاههای کلامی و اعتقاداتی را که ما شیعیان داریم، فعلاً در حالت تعلیق میگذارم و به واقعیتهای تاریخی رجوع میکنم.
آنچه مسلم است در فاصله چند روز بعد از رحلت رسول خدا (ص) قضیه از این قرار شد که جناب ابوبکر بهعنوان امیر مسلمانان، امیر مدینه و شاید بتوان گفت امیر کل جزیرهالعرب قدرت را در دست گرفت. بعد با مشورت و صلاحدیدی که صورت گرفت تصمیم بر این شد که لقب ایشان خلیفه رسولالله باشد. اولین کار ایشان بسیج کردن و گسیلداشتن سپاه اسامه بود. زیرا از جانب امپراتوری روم شرقی و دولت غسانی که وابسته به آن بود برای جامعه نوپای مسلمانان تهدید شدیدی وجود داشت و با مانوری میخواستند جلوی آن را بگیرند. آن مانور را قرار بود سپاهی به فرماندهی اسامهبنزید که از مدینه بسیج میشود انجام دهد. رسول خدا (ص) در روزها و هفتههای آخر حیات مبارکشان خیلی اصرار داشتند که این سپاه زودتر حرکت کند ولی به دلایلی که خیلی از آنها هم بحثهای سیاسی و مسئله جانشینی بود، حرکت این سپاه به تعویق افتاد. ابوبکر برای اینکه هم آن مقاصدی را در فلسفه شکلگیری این سپاه مطرح بود تأمین کند و هم نشان بدهد که نسبت به وصیت پیغمبر (ص) اهتمام وجود دارد، اولین کاری که کردند این بود که سپاه را فرستادند. سپاه بعد از یکیدو ماه برگشت، جنگی هم اتفاق نیفتاد، ولی تأثیری را که توقع داشتند بهجا گذاشت.
اتفاق دیگری که در این میان حادث شد این بود که از سالهای آخر حیات پیامبر (ص)، در اطراف و اکناف جزیرهالعرب کسانی پیدا شدهبودند که ادعای نبوت میکردند. مثلاً فردی بهنام «مسلمهبنحبیب» -که ما او را بهعنوان «مسیلمه کذاب» میشناسیم- به پیغمبر نامه نوشت که خدا زمین را میان من و تو تقسیم کردهاست؛ تو پیغمبر آن طرف و من پیغمبر این طرف. منظور از این طرف و آن طرف جزیرهالعرب است. در میان «بنیتمیم» نیز خانمی بهنام «سجاح» و در جایی دیگر «اسود عنسی» ادعای نبوت داشتند. البته گاهی منافع قبیلهها هم اقتضا میکرد که آدمهایی نیز دور اینها جمع شوند؛ بههرحال در گوشه و کنار جزیرهالعرب مسائلی از این دست رقم میخورد. شخصیت و ابهت پیامبر (ص)، پیروزیهای مکرر مسلمانان، محبتی که از پیامبر (ص) در دلها بود و جایگاه رفیعی که وحی به او میبخشید چنان بود که اصلا نیازی به پاسخگویی به اینها نبود و کسی به اینها التفات نمیکرد. اما الان که پیامبر (ص) نیست کمکم این موضوعها میتوانست منشا آثار نگرانکنندهای باشد و مسئله ایجاد کند.
از سوی دیگر، پارهای از قبایل که در سالهای نهم و دهم بهخاطر شوکت مسلمانان به اسلام پیوسته بودند، احساس میکردند که دیگر آن مایه عظمت و شوکت وجود ندارد؛ بنابراین بهتر است به دنبال زندگی خودشان بروند. مجموعه این دو گروه را با عنوان «مرتدان یا اهل ردّه» یاد میکردند؛ کسانی که از اسلام برگشتند. این دو گروه یا مدعیان نبوت و دارودسته آنها بودند که میخواستند خودشان دستگاه جدیدی باز کنند یا کسانی بودند که اسلام را از دلوجان و از عمق ایمان نپذیرفته بودند بلکه تنها تسلیم شوکت مسلمانان شدهبودند. چنانچه خداوند تبارک و تعالی در سوره مبارکه حجرات میفرماید که «این بیابانگردها به تو میگویند که ما ما مؤمن شدیم؛ به آنها بگو نه! شما هنوز مؤمن نشدید شما فقط تسلیم شدید و باید ایمان در دلهای شما وارد شود.» بههرحال خیلی از کسانی که مُسلم شده بودند، مؤمن نشده بودند و اینها برگشتند چون احساس کردند که دیگر شوکت در کار نخواهد بود.
در کنار این دو گروهی که از آنها بهعنوان مرتدان یاد میکنیم و اطلاق «اهل ردّه» بر آنها درست است، گروههای دیگری هم بودند که با وضع پیشآمده در مدینه خیلی موافق نبودند. یک گروه کسانی بودند که میگفتند «ما اسلام را بهعنوان دین پذیرفتهایم؛ رسول خدا (ص)را بهعنوان صاحب شریعت و رسول حق پذیرفتهایم و همه فرمانهای او را روی چشم میگذاریم. اما چرا بعد از پیغمبر (ص) باید کسی جانشین او باشد؟ یعنی چه؟ جانشین او یعنی این هم پیغمبر است؟! اگر پیغمبر نیست به چه مناسبت باید جانشین پیامبر (ص) باشد. اگر او هم از دنیا رفت باید کس دیگری جانشین او شود؟ این مسئله برای ما سنگین است.» توجه بفرمایید که جز در جنوب عربستان یعنی سرزمین یمن، سرزمین سبای آن روز و جز در شمال عربستان یعنی هلالالخصیب، جایی که امروز کشورهای عراق، اردن، سوریه و فلسطین قرار دارد، صحرای عربستان، سرزمین وسط عربستان و سرزمین اصلی عربستان هیچوقت به خودش رنگ حکومت (نظم اجتماعی یکپارچه) ندیده بود. اصلا پدیدهای که امیری در مدینه بنشیند و بر تمام جزیرهالعرب حکم براند برایشان عجیب بود. میگفتند تا پیامبر بود، ما اطاعتش میکردیم، امّا حالا موضوع «ابوبکر» دیگر چیست؟ آیا اگر ابوبکر هم از دنیا رفت، یک ابوبکر دیگری هم قرار است جای این را بگیرد؟! این که کمر ما را خواهد شکست. درواقع برای آنها تأسیس یک نظام سیاسی مستقر، فراگیر و متمرکز قابل فهم نبود. البته اینها نامسلمان نشدهبودند؛ سؤال سیاسی داشتند. گروهی دیگر حتی با پذیرش این موضوع که در امتداد دوران پیامبر، مدینه مرکزیت خودش را حفظ کند و نوعی از حکومت در آنجا شکل بگیرد مشکلی نداشتند. اما سؤالشان این بود که «چرا ابوبکر؟» مخصوصاً کسانی که پیشتر از پیامبر شنیده بودند یا کمابیش آگاه بودند که پیامبر به دیگری نظر دارد؛ دیگری را نام برده است؛ اینها میگفتند «چرا ابوبکر؟» یا کسانی که حتی نه بر این مبنا بلکه بهخاطر اینکه ابوبکر جزء شاخههای برتر، بزرگتر و جاافتادهتر قبایل قریش نبود و از یک شاخه نسبتاً ضعیف قریش بود اعتراض داشتند. پس علاوه بر اهل ردّه، دو گروه معترض دیگر هم وجود داشت: کسانی که به استمرار یک دولت مستقر و متمرکز اشکال داشتند و کسانی که به شخصی که این دولت را استمرار میبخشد اعتراض داشتند.
گروه چهارم کسانی بودند که مشکلی با خلافت جناب ابوبکر نداشتند، ولی میگفتند «ما زکات نمیدهیم؛ این زکات حرف زور است؛ غرامت و باج است که از ما میگیرید.» زمان پیغمبر (ص) هم خیلی مایل به این کار نبودند. البته این گروه در زمان پیغمبر (ص) جرئتش را نداشتند؛ حریف شخص پیامبر (ص) نمیشدند یا ابهت معنوی و دلنشینی شخصیت پیغمبر (ص) خودشان را راضی میکرد که زکات بپردازند. اما الان میگفتند ما زکات نمیدهیم؛ از این گروه به «مانعین زکات» تعبیر میشد. گروه آخر که حتی مانع زکات نبودند؛ اما میگفتند «چرا زکات را به مدینه بفرستیم؟ همینجا در قبیله خودمان گرسنه داریم؛ همینجا آن را خرج کنیم و به مدینه نمیفرستیم.»
وقتی سپاه اسامه از مرزهای شام برگشتند روحیه مدینه قدری تقویت شد؛ این همان زمانی است که برخورد با کسانی از بنیهاشم و غیر بنیهاشم که بیعت نکرده بودند و برخورد با امیرالمومنین و حضرت زهرا (ع) هم در همین زمان اتفاق افتاد. وقتیکه این احساس پیش آمد خلیفه مستقر و مشاوران و همکاران ایشان تصمیم گرفتند که به این اوضاع رسیدگی کنند. اما چه طور باید به این اوضاع رسیدگی کنند؟ بهترین راه این بود که سرکوب کنند؛ با قدرت و قوت با اینها برخورد کنند. زیرا آن مرتدان و مدعیان دروغین نبوت اینگونه نبود که بگویند «مدینه متعلق به شماست، شما کار خودتان را انجام دهید ما هم کار خودمان را انجام دهیم.» نه! اینها وقتی پیامبر (ص) از دنیا رفته بود تصمیم گرفته بودند که قدرت خودشان را بسط دهند؛ جای پیغمبر را بگیرند و مسلمانان را زیر سایه قدرت خودشان قرار دهند. طبیعی بود که حکومت مرکزی عکسالعمل نشان دهد؛ اما نوع عکسالعمل حکومت به این شکل بود که انواع معترضان و مخالفان را یعنی معترضان به دین، قدرت سیاسی، حاکم، ادای زکات و متمرکزبودن صدقات و زکوات را «مرتد» نامیدند و با همه جنگیدند.
حتی در مواردی تخلفهایی صورت گرفت؛ مثلاً برخوردی که «خالدبنولید» با «مالکبننمیره» داشت باعث شد که خود خلیفه و مشاور اعظم ایشان جناب «عمر»، بحثی داشتهباشند که با خالد چه برخوردی کنند. اصل مبنایی که اینجا شکل گرفت «اعتبار و کارسازی قدرت» بود؛ این مبنایی بود که دولت مسلمانان به کمک آن به جانشینی پیامبر پرداختند. آنها آن مبنا را آغاز کردند و جواب هم گرفتند؛ آنهایی که مخالفان جدی بودند، سرکوب شدند و بقیه هم تسلیم شدند. این دولت نوپای مسلمانی که بعد از پیغمبر (ص) در مدینه شکل گرفته بود مزه پیروزی را چشید و متوجه شد که با زور خیلی کارها را میتوان انجام داد و فتوحات را شروع کردند. ابتدا سرزمینهای عربنشینی را که در سایه امپراطوری ساسانی، بیزانس، حبشه و امثال اینها بودند، آرامآرام فتح کردند؛ مشاهده کردند که این کار دستیافتنی است. بنابراین، بیشتر پیش رفتند تا جایی که به خود بیزانس حمله کردند. البته نتوانستند خود بیزانس را ساقط کنند ولی با آن هممرز شدند و از این طرف هم به امپراطوری ساسانی حمله کردند و عملاً بخشهای اصلی و معظم پایتخت و سرزمینهای مهم آن را تسخیر کردند. بعداً بهتدریج طی سالها و قرنهای بعدی جاهایی که مانده بود تصاحب شد. فتوحات و گسترش دین بر پایه شمشیر میراثی بود که این حضرات برجای گذاشتند. متاًسفانه کسانی که شاید در امر تاریخ دقت خوبی ندارند یا اندیشهها و اغراض دیگری دارند این نوع روش و منش را به رسول خدا (ص) نسبت میدهند که هم با قرآن و هم با تاریخ ناسازگار است.
اما جناب خلیفه اول کمتر از سه سال خلافت کردند و از دنیا رفتند. بهطور طبیعی قدرت به نفر دوم جامعه و کارگذار اصلی یعنی جناب «عمر» رسید. ایشان نیز کمتر از ۱۰ سال خلافت کردند و در میانه این ۱۰ سال -کمتر از ۱۰ سال، ۹ سال و اندی- ایشان تصمیم گرفتند که نظام توزیع ثروت در جامعه را نیز تغییر دهند. این نیز اتفاق مهمی بود که رخ داد. بنابراین، یک اتفاق مهم ابتنای بر قدرت شمشیر برای کشورگشایی بود. اتفاق دومی که رخ داد و خیلی مهم هم بود این بود که نظام توزیع غنیمت یا درآمدهای عمومی که در زمان رسولخدا (ص)، ابوبکر و چند سال اول حکومت خود جناب عمر معمول بود، تغییر پیدا کرد و از نظام تقسیم متساوی به نظام سهمیهبندی تبدیل شد. یعنی، افراد مختلف براساس این که درچه زمانی مسلمان شدهبودند، چه جایگاهی در قبیله قریش داشتند، چه نسبتی با پیغمبر (ص) داشتند، چقدر در جنگها شرکت کردهبودند؛ کی هجرت کردند و امثال اینها، غنیمت دریافت میکردند. ازاینرو، فهرستی از امتیازات تعریف کردند و براساس این نظام یک سیستم امتیازبندی ایجاد کردند؛ افراد را برحسب امتیازشان از خزانه برخوردار میکردند و بیتالمال را برحسب امتیاز تقسیم میکردند. خود این نظام، نظام بدعتآمیزی بود و آثار سوئی برجای گذاشت. درنهایت در ۹ سال و اندی که از حکومت خلیفه دوم گذشته بود؛ ایشان ترور و کشته شدند و با ترتیبی که مستحضر هستید، قدرت به جناب «عثمانبنعفان» رسید.
نکتهای که باید اینجا به آن اشاره کنم این است که وقتی خلیفه دوم تصمیم گرفت جانشینی خود را به یک شورا بسپارد؛ ۶ نفر را برای عضویت این شورا تعیین کرد؛ «امیرالمؤمنین علی (ع)»، «عثمانبنعفان»، «عبدالرحمنبنعوف»، «سعدبن ابی وقاص»، «طلحهبنعبیدالله» و «زبیربنعوام». درباره این موضوع که این ۶ نفر حاضر بودند یا نه در تاریخ اختلاف است؛ بعضی گفتهاند «طلحه» در سفر بود و وقتی برگشت دیگر کار تمام شدهبود. بههرحال ۵ یا ۶ نفر جلسه گرفتهاند و افرادی هم بهعنوان مشاور در این جلسه شرکت میکردند. یعنی، خودِ «عمر» افرادی را بهعنوان شاهد و ناظر تعیین کردهبود و کسی را مأمور کردهبود که تا وقتی به نتیجه برسند اینها از جلسه بیرون نروند و اگر به نتیجه نرسیدند همهشان کشته شوند.
در جلسه، «سعد ابی وقاص» گفت من نه خلافت میخواهم، نه تصمیم میگیرم و به نفع «عبدالرحمنابنعوف» -که هم قبیلهای خودش بود- کنار رفت. یعنی، رأی خودش را به «عبدالرحمنابنعوف» داد. «زبیربنعوام» هم رأی خود را به امیرالمؤمنین (ع) -که پسرداییاش بود- داد و گفت به نفع «علی» کنار میروم. بنابر اختلاف، یا «طلحه» در جلسه نبود یا طلحه نیز رأی خود را به عثمان داد. اینجا «عبدالرحمنابنعوف» دو رأی داشت، «امیرالمؤمنین» دو رأی داشت و «عثمان» هم یا دو رأی یا یک رأی داشت. طبیعی است که مخصوصاً اگر عثمان یک رأی داشتهباشد، «عبدالرحمن» به هر دلیلی اول سراغ «امیرالمومنین» (ع) بیاید و همین کار را هم کرد. بنابراین به هر دلیلی سراغ امیرالمؤمنین (ع) رفت و گفت که من با تو بیعت میکنم شاید به این دلیل که او را اصلحتر میدانست یا رأی بیشتری داشت. به علی (ع) عرض کرد با این حساب تو چهار رأی از پنج رأی یا شش رأی را خواهی داشت و خلیفه هستی؛ ولی یک شرط دارد. شرط این است که روش «شیخین» (خلیفههای اول و دوم) را ادامه دهی. پرسش اصلی این جاست که روش «شیخین» چه بود؟! خب، «شیخین» نماز میخواندند و معلوم بود که حضرت علی (ع) هم نماز میخواند. بنابراین، منظور از «روش شیخین» چیز خاصی بودهاست. جواب امیرالمؤمنین (ع) مشخص میکند که روش «شیخین» چه بود. امیرالمؤمنین (ع) در جواب میفرمایند که «من به کتاب خدا و سنت پیغمبر (ص) و نظر خودم عمل میکنم.» معلوم میشود که نظر «شیخین» چیزی غیر از نظر خدا و سنت پیغمبر (ص) است. چون در این قسمت اختلافی وجود نداشت و همه آن را قبول داشتند.
البته موضوع «روش شیخین» میتواند مصداقهای متعددی داشتهباشد، ولی بهنظر میرسد که از این میان، دو عنصر خیلی مهم بودند: ۱- عنصر اتکاء به قدرت؛ ۲- عنصر تمایز طبقاتی یا به عبارتی، نظام سلسلهمراتبی طبقاتی. امیرالمؤمنین (ع) با این شرط حاضر به بیعت نشد، چون اصلاً مشکل او با این دو شرط بود. حالا از اینجا میخواهم به سراغ آن ویژگی خاص و متفاوتی که در مکتب علی (ع) هست بروم. عثمان شرط را قبول کرد و همان روش شیخین را هم بد اجرا کرد؛ ریختوپاش کرد و به اطرافیان خودش رسیدگی کرد تا این که کار به شورش عمومی رسید و درنهایت خلیفه به دست شورشیان کشته شد. ۵-۴ روز در مدینه آشوب بود؛ به سراغ علی (ع) آمدند و این بار بیقیدوشرط با علی (ع) بیعت کردند. بیعت، بیقیدوشرط بود ولی توقع همه آن شروط وجود داشت؛ هنوز هم اکثریت کسانی که بیعت کردهبودند مخصوصاً آن چهرها و شخصیتهای بارز توقع داشتند که علی (ع) نیز فتوحات را ادامه دهد؛ غنائم را همانگونه تقسیم کند و مکتب قدرت را پیش ببرد؛ اما علی (ع) چنین نکرد.
حضرت علی (ع) از فردای استقرار حکومتش بنا را عوض کرد. ایشان اول از همه، بنابر نقل، در جمعه هجدم ذیالحجه سال ۳۶ به قدرت رسید و به «عبیداللهبن ابی رافع» دستور داد که روز شنبه بیتالمال براساس نظام مساوی تقسیم شود. البته بحثِ این نیست که همه آدمها باید همه برخوداریهایشان مساوی باشد، نه! خداوند هم مساوی تقسیم نکردهاست؛ آنچه آدمها با تلاش و دستآوردهای خودشان به دست میآورند ربطی به این موضوع ندارد. بیتالمال با دستآوردهای شخصی متفاوت است و با همه بندگان خدا یا به زبان امروز، با همه شهروندان نسبت مساوی دارد. لذا قواعد هزینه کردن بیتالمال و خزانه عمومی باید تابع مساوات باشد. از آن طرف، با نوع نصبهایی که امام انجام داد و نوع احکامی که صادر کرد نشان داد که بهدنبال ملاء و مسرفین نیست. در حکومت علی (ع) آدمها براساس قدرت و ثروتشان بهکار گرفته نمیشوند، بلکه براساس دانش، صلاحیت، کارآمدی و سلامتشان بهکار گرفته میشوند. کمکم اوقات همین کسانی که رأی دادهبودند تلخ شد. جنگ جمل و جنگ صفین پیش آمد. پرسشی که در این جا مطرح میشود این است که «امیرالمؤمنین (ع) مسیر تحقق اهدافی را که به گمان ما اهداف خداوند از بعثت پیامبر (ع) بودهاست، چگونه طی کردهاست؟» ادعا این است که امیرالمؤمنین (ع) بهجای مکتب قدرت؛ بهجای ابتنای دینداری؛ جامعهداری و حکومتداری بر قدرت، همه اینها را بر معرفت؛ دانش؛ آگاهی و قبول منطقی داوطلبانه مبتنی کردهاست.
در «خطبه ۱۵۰ نهجالبلاغه»، امیرالمؤمنین (ع) آنجایی که اصحاب پیامبر (ص) را توصیف میفرماید، توضیح میدهد که در زمان پیامبر (ص) در جامعه چه اتفاقاتی افتاد؛ چه مشکلاتی پدید آمد؛ چقدر وضع بد بود تا میرسد به کسانی که آماده شدند تا از حق دفاع کنند. وقتی حضرت میخواهد آن مجاهدان تلاشگر، جنگنده و رزمندهای را که از حق دفاع کردند معرفی بفرماید، جملاتی به کار میبرد که قابل تأمّل است. از جمله میفرماید «حتی اذا وافق وارد القضاء انقطاع مده البلاء، حملوا بصائرهم علی أسیافهم، و دانوا لربهم بأمر واعظهم، حتی اذا قبض اللهُ رسولهُ» [تا زمانی که قضاء و قدر الهی، بهسر رسیدن زمان بلاء و سختی را ایجاب نمود، شمشیر زدنشان از روی بینائی بود و بر اثر امر راهنما و پند دهندهشان (پیغمبر اکرم) به پروردگارشان نزدیک گشتند تا زمانی که خداوند رسول خود (ص) را قبض روح فرمود] درواقع، وقتی مؤمنان دور پیغمبر (ص) جمع شدند و قرار شد به میدان بیایند و از حق دفاع کنند کاری که کردند این بود که بصیرت و آگاهیهای خودشان را روی شمشیرهایشان حمل کردند؛ یعنی چی؟ «حملوا بصائرهم علی أسیافهم» یعنی، آگاهی را بر قدرت مسلط کردند، یا به عبارتی دیگر، قدرتشان را تحت فرمان آگاهیشان بردند. یعنی آگاهانه شمشیر زدند، یعنی شمشیر زدنشان برای بسط آگاهی بود و برای کسب قدرت نبود. شما همه این معانی را میتوانید از آن عبارت استخراج کنید. یعنی تصویری که علی (ع) از بسط اسلام ارائه میکند تصویر خونریزی برای کسب قدرت، به اسم دین نیست. تصویر بسط جغرافیایی تسلیم در مقابل شوکت پیامبر (ص) یا دولت بعد از پیامبر (ص) نیست. تصویر تلاش برای آگاهیبخشی است؛ تصویر تلاشی مبتنی بر آگاهی و تحت مدیریت آگاهی و بصیرت است.
بنابراین، توصیه امیرالمؤمنین (ع) برای کسب معرفت دینی را در نامهای که به امام مجتبی (ع) نوشته است میبینیم. نامه ۳۱ نهجالبلاغه پیامی از پدری سالخورده به جوانی برومند است. درباره این موضوع که این نامه به امام مجتبی (ع) است یا خیر تقریبا اکثر منابع متفقاند و بعضی هم به دلایل قدری کلامی و غیرتاریخی گفتهاند که مخاطب این نامه جناب «محمدابنحنفیه» بودهاست، زیرا در بعضی از قسمتهای نامه لحن گفتگو به گونهای است که این شک ایجاد میشود که «چگونه معصومی با معصومی دیگر چنین سخن میگوید؟» لذا گفتهاند لابد این مخاطبش امام حسن (ع) نبودهاست، ولی واقعیت این است که از نامه بهخوبی پیداست که این نامه یک گونه ادبی است؛ در تاریخ هم زیاد بودهاند افرادی که چنین نمونههایی را مینوشتند. مثلاً، از «ارسطو» در نظر بگیرید که کتاب «اخلاق خودش» را خطاب به پسرش نوشته است تا کتاب «ایّهاالولد» غزالی یا اندرزنامههای مختلفی که در فرهنگ اسلامی و غیراسلامی وجود دارند؛ این یک گونه ادبی است. امیرالمؤمنین (ع) در این نامه نظام معرفتی و اخلاقی پسندیده و پذیرفته خودش را در قالب پدری تجربهآموخته و سالخورده برای جوانی برومند و برای نسل جوان مطرح میکند. اصلاً موضوع نامه شخص امیرالمؤمنین (ع) و شخص امام حسن مجتبی (ع) نیست.
درواقع، در این نامه حضرت امیر (ع) به امام مجتبی (ع) میفرماید که اگر میخواهی ایمان بیاوری، به دنبال حقیقت بگردی و واقعیتهای عالم را بفهمی، به پیغمبر (ص) اولیای خدا (ع) و به بزرگانی که پیش از تو بودهاند تمسک کن و از آنها بیاموز. بله! میفرماید که من به شما توصیه میکنم که فقط به دنبال این باش که خدا از تو چه خواسته است و همان را که «الأولون مِن آبائک و الصّالحون مِن أهل بَیتِک» گفتهاند اخذ کنی، « فانهم لَم یَدَعوا أن نظروا لأنفسهِم کما أنتَ ناظر» آنها فکر کردند؛ به تعبیرِ «معنای عام» از تجربه بشر استفاده کنید و به یک «تعبیر خاص» در عرصه ایمان، کلام خداوند و حقایق دینی از تجربه اولیای خدا، پاکان و صالحانی که پیشتر از این بودند استفاده کنید. بعد حضرت میفرمایند «فان أبَت نفسک أن تقبل ذلک دون أن تعلم کما علموا» اما اگر گفتی من خودم میخواهم بفهمم که اوضاع از چه قرار است و حاضر نشدی که هرچه آنها میگویند بدون تمسک به دلیل قبول کنی. در این صورت چهکار باید کرد؟ آیا در این صورت باید بگوییم نه! تو اشتباه میکنی، برای چه میخواهی بفهمی؟ آیا پیغمبر (ص) فرموده تو فقط کافی است اطاعت کنی؟ نه! میفرماید که اگر میخواهی بدانی، بدان. فقط توجه داشتهباش که واقعاً به دنبال فهم باشی، «فلیکن طلبک ذلک بتفهم و تعلم»، دنبال فهمیدن و آموختن باشید؛ فقط دنبال بحثکردن و جدلکردن و کلنجاررفتن با موضوعات نباشید. اگر حقیقت را میخواهید بدانید، وارد میدان شوید، توصیه میکند که برای دانستن این حقیقت چه کارهایی باید کرد؛ باید حقطلب بود، باید نیتها را صاف کرد، باید ویژگیهای اخلاقی زشت را از خود دور کرد.
یعنی امیرالمؤمنین (ع) در گام اول در مقام معرفت دین آنچه به نسل جوان و به فرزندان مسلمان میآموزد این است که شما حق دارید سؤال کنید؛ جستجو کنید. البته خالصانه، صادقانه، حقطلبانه و بهمنظور آموختن این کار را انجام دهید. شما این را مقایسه کنید با دیدگاهی که معتقد است اسلام با شمشیر بسط پیدا کردهاست و محل این اعتقاد برمیگردد به کاری که در ۳-۲ قرن اول مسلمانان و قدرتهای مسلمان کردند. میخواهیم بگوییم که مکتب امیرالمؤمنین (ع) یک راه دیگری است؛ البته این راه دیگر خیلی زود در اقیانوس خروشان قدرتطلبی مسلمانان گُم شد. اما خوشبختانه نام و نشان آن در حافظه تاریخ و در فرهنگ مسلمانان باقی ماند. بگذارید من از مصادیق روشنتر و واضحتر برای شما سخن بگویم. بعد از اینکه امیرالمؤمنین (ع) در مدینه مستقر شدند، طلحه و زبیر خدمت ایشان آمدند. بههرحال این دو نفر بزرگ و شیخ هستند. زبیر از قبیله «بنی اسد» است؛ مادرش عمه امیرالمؤمنین (ع) و از طرف مادر هاشمی است و تا اواخر عمرش تا وقتی که آن پسرش عبدالله بزرگ شد، همیشه با امیرالمؤمنین (ع) همراه، همنظر و همداستان بود. دوره عثمان حدود ۱۳ سال طول کشید. این سالهای آخر دیگر کمکم زبیر مسیرش جدا شد و به دنبال استفاده از امتیازاتی که نظام تقسیم غنائم برایش پیش آوردهبود رفت. طلحه و زبیر خدمت امیرالمؤمنین (ع) آمدند و گفتند که ما با شما بیعت کردیم، مبارک باشد؛ اگر صلاح میدانید یکی از ما را حاکم بصره و دیگری را حاکم کوفه قرار دهید. حضرت فرمودند که نه! شما در مدینه باشید بهتر است. برای کوفه کسان دیگری را فرستادهام و حضرت قبول نکردند که این دو نفر حاکم بصره و کوفه شوند. اگر حضرت این کار را میکرد، ازآنجاکه اینها آدمهای دنیاطلب و مالدوستی بودند و از مدینه هم دور میشدند، یک قدرت مالی سیاسی هم آنجا پیدا میکردند و معاویه خیلی بیشتر از امیرالمؤمنین (ع) میتوانست آنها را دلخوش کند؛ به آنها ببخشد و امتیاز بدهد. لذا هیچ بُعدی نداشت که با معاویه سه تا قدرت در عراق و شامات شوند؛ به هم ملحق شوند و دیگر هیچ کارشان نتوان کرد.
بههرحال حضرت چنین صلاح دیدند و به پیشنهاد طلحه و زبیر جواب رد دادند. آنها از این نوع امتناع ناراحت شدند. بعد از مدتی گفتند ما میخواهیم برویم عمره به جای آوریم. توجه داشتهباشید که جناب خلیفه سوم در ایام حج کشته شد؛ حالا ایام حج یا کمی بعد از ایام حج؛ ایشان احتمالاً در سیزدهم ذیالحجه سال ۳۶ کشته شد. وقتی که این اتفاق افتاد عایشه برای حج به مکه رفته بودند. در راه بازگشت که این خبر را شنیدند خیلی خوشحال شدند. ایشان از این که این اتفاق افتادهاست حتی به نفع طلحه شعار دادند. چند منزل جلوتر خبر رسید که در مدینه با علی (ع) بیعت شدهاست. عایشه خیلی ناراحت شد و دوباره به مکه بازگشت و اصلاً به مدینه نیامد. درحالیکه دیگر ایام حج تمام شدهاست، طلحه و زبیر به حضرت علی (ع) گفتند که ما میخواهیم عمره بهجای آوریم و حضرت گفتند بفرمایید. در این موقع کسانی نزد حضرت علی (ع) آمدند و گفتند طلحه و زبیر دارند میروند. حضرت گفتند میدانم؛ بگذارید بروند. حضرت گفت اینها میگویند میخواهیم برویم عمره بهجای بیاوریم؛ اما اینها میخواهند توطئه کنند. کسانی که نزد امیرالمؤمنین (ع) آمدهبودند از ایشان خواستند که جلوی آنها را بگیرد و نگذارد بروند. حضرت گفتند نمیتوانم قصاص قبل از جنایت کنم؛ اینها آزاد هستند، حق دارند از حق آزاد مسافرت استفاده کنند. آنها را نمیتوانم حبس کنم.
طلحه و زبیر به مکه رفتند. بعد از مدتی آنجا با عایشه نشستند؛ صحبت کردند و تصمیم گرفتند که به خونخواهی عثمان قیام کنند؛ این خیلی عجیب بود که میخواستند به خونخواهی عثمانی قیام کنند که خودشان پیش از این به کشتن او تشویق و ترغیب میکردند. خود عایشه به شورش علیه عثمان تشویق میکرد. به هر حال، مروان و دیگرانی از بنیامیه و ارادتمندان عثمان هم به آنها پیوستند. آنها از مکه به سمت عراق خارج شدند. مکه در جنوب مدینه است؛ برای رفتن به عراق باید از نزدیکیهای مدینه عبورکنند. به امیرالمؤمنین (ع) خبر رسید که چنین اتفاقی دارد میافتد. حضرت گروهی را که بتواند جلوی کاروان اینها را بگیرند، یعنی مانع رفتن اینها به عراق شوند و اینها را به مدینه برگردانند و غائله ختم شود، آماده کردند. در فاصلهای که کاروان حضرت حرکت کند و برسد، اینها از موقعیتی که میشد آنها را نگه داشت یا برگرداند عبور کردند و از دسترس خارج شدند. طبیعتاً امیرالمؤمنین (ع) دیگر نمیتوانست آنها را به مدینه بازگرداند و ناچار شد آهستهآهسته به تعقیب آنها برود تا ببیند میخواهند چهکار کنند. آنها خیلی سریع خود را به بصره رساندند و به آنجا حمله کردند؛ عدهای را کشتند، بیتالمال را غارت کردند، حاکم بصره یعنی نماینده امیرالمؤمنین (ع) در بصره را شکنجه کردند، ریشهایش را کندند و به وضع فجیعی نزد امیرالمؤمنین (ع) فرستادند و گفتند برو به علی بگو که دیگر به بصره نیاید.
برای امیرالمؤمنین (ع) دیگر بحثِ برگرداندن یک عده معترض شورشی که آنها را برگردانند مطرح نیست؛ بحث یک شورش بزرگ است که اتفاق افتادهاست. نیروی متخاصم جاهایی را گرفته است. حالا حضرت باید دفاع کند و بجنگد، پس نیرو احتیاج دارد. حضرت میدانستند که عده زیادی از هواخواهانشان در بصره هستند. تعداد هواخواهانش در کوفه هم بیش از بصره بود. در کوفه، هم در میان عامه مردم و قبایل متفاوت، هواخواهان علی (ع) بیشتر بودند و هم چهرههای شاخص و برجستهای مثل «کمیلبنزیاد نخعی»، «مالکبنحارث اشتر» و بزرگان دیگری که میشناسید آنجا بودند. اینها میتوانستند به نفع امیرالمؤمنین (ع) پا در میدان بگذارند. حضرت به اهل کوفه نامه نوشتند که به کمک بیایید. حاکم وقت کوفه کیست؟ مردم کوفه بعد از اینکه کوفه به قدرت رسید اصرار داشتند که «ابوموسی اشعری» حاکم کوفه شود؛ حضرت هم باوجود این که کاندیدای خودشان کس دیگری بود، قبول کردند و بنا به درخواست مردم «ابوموسی اشعری» را حاکم کوفه کردند. وقتی پیک حضرت به کوفه رسید که من بهعنوان خلیفه مسلمانان کمک احتیاج دارم و بیایید کمک کنید، ابوموسی در مسجد سخنرانی کرد و خطبه خواند و گفت که من روایتی از پیغمبر (ص) شنیدهام که فرمود اگر فتنهای برپا شد آن کسی که نشسته است بهتر از آن کسی است که ایستاده است و آن کس که خوابیده بهتر از آن کسی است که نشسته است، لذا ما با این دعوا کاری نداریم. بروید خانهتان و خلاصه مزاحم دعوای اینها نشوید؛ چون اینها خودشان با هم یک کاری میکنند.
خلیفه مسلمانان به استاندار خودش نامه نوشته است و از او و مردم تحت فرمان او درخواست کمک کرده است؛ استاندار میگوید خلیفه الیعاذبالله بیخود کردهاست. بروید به خانهتان کاری لازم نیست بکنید. شما باشید با چنین استانداردی چهکار میکنید؟ همه حکومتها و قدرتهای دنیا با چنین استانداری چهکار میکنند؟ این که علی (ع) با این استاندار چهکار کرد بماند، فعلاً این را دنبال کنیم که حضرت لشکر لازم دارد. حضرت سه بار به کوفه گروه اعزام کرد؛ درنهایت، «امام حسن مجتبی (ع)» و «عبداللهبنعباس» و «مالکبناشتر» آمدند با مردم صحبت کردند و مردم راضی و بسیج شدند.
درباره موضوع بسیجهایی که امام انجام میداد، نامه ۵۷ نهجالبلاغه انصافاً اعجابآور است. حضرت به مردم کوفه نوشتند که اما بعد، یعنی بعد از حمد و ثنای الهی، «فانی خرجت من حیی هذا اما ظالماً و اما مظلوماً» من از جایگاه استقرار خودم بیرون آمدم، یا ظالم هستم یا مظلوم. از این دو حال خارج نیست، یا حق با من است و آنهایی که شورش کردهاند ظالم هستند یا حق با شورشیان است و من بیانصاف بودهام. «و اما باغیا و اما مبغیا علیه» یا من ستمگرم یا بر من ستم شدهاست «و انی اذکرالله من بلغه کتابی». هر کسی که این نامه را میشناسد خدا را به یادش میآورم و مسئولیت الهی او را به یادش میآورم، «لما نفر الی» که باید نزد من بیاید و بررسی کند «فان کنت محسنا اعاننی و ان کنت مسیئا استعتبنی». بیاید بررسی کنید اگر من درستکار هستم، کمکم کنید. اگر خطاکار هستم مؤاخذهام کنید. شما تمام تاریخ قدرت جهان را بگردید؛ هیچ شاهی، رئیسجمهوری، فرمانده کلقوایی به مردم تحت فرمان خودش با این ادبیات و منطق، نامه کمکخواهی و دعوت به همکاری فرستادهاست؟ مبنی بر اینکه حق شما برای دانستن و بررسی کردن محفوظ است؛ بیایید بدانید، بیایید بفهمید چه خبر است؛ اگر حق با من بود، کمک کنید، اگر حق با من نبود، یقه من را بگیرید.
بحث این نیست که فقط به من مشورت بدهید؛ اجازه دارید به من انتقاد کنید. گاهی میگویند «انتقاد آزاد است امّا شروطی دارد: باید سازنده باشد، سالم باشد و غیره» و نهایتاً جای هیچ انتقادی باقی نمیماند! نه! حضرت علی (ع) این گونه نبود، بلکه فرمود «ان کنت مسیئا استعتبنی»، آنچه حق خداست، مسئولیت خدایی است این است که بیتفاوت نباشید؛ موضع داشتهباشید. این را مقایسه کنید با موضع «ابوموسی اشعری» که میگوید «نه! به خانهیتان بروید؛ کاری به این کارها نداشته باشید.» بین این دو نگاه خیلی تفاوت هست. حالا امام (ع) با ابوموسی چهکار کردند؟ هیچی! یک نامه برایشان نوشتند. «من عبدالله علی امیرالمونین الی عبدالله بن قیس» از بنده خدا «علی» که پیشوای مؤمنان است به جناب آقای «عبداللهبن قیس» که همان ابوموسی اشعری باشد، «اما بعد، فقد بلغنی عنک قول هو لک و علیک»، از قول شما چیزی برای ما نقل کردند که هم به نفع شماست و هم به ضرر شماست. اگر منظور شما این است که صلح و آرامش برقرار کنید؛ این خوب است، اگر معنا این است که از میدان مسئولیت فرار کنی، نه! حق نداری این کار را بکنی. «فاذا قدم رسولی علیک فارفع ذیلک واشدد مئزرک و اخرج من جحرک»، وقتی پیغام من به تو رسید «از جایت بجنب.» تعابیر حضرت به توالی نشان میدهد که میخواهد به ابوموسی بفرماید که تو از سر تنآسایی، تنبلی و بیمسئولیتی این موضع را اتخاذ کردهای. لذا میفرماید وقتی که اینطور شد دامنت را جمع کن؛ کمربندت را محکم ببند و از سوراخت بیرون بیا. «و اندب من معک» و هر کسی هم که با تو هست راه بینداز و بیاور «فان حققت فانفذ» اگر تحقیق کردی، به حقیقت رسیدی و دانستی این کار درست است، بیا در میدان بجنگ و ادامه بده. «و ان تفشلت فابعد» اگر دیدی که در کار ما حسابی وجود ندارد، فهمیدی که ما حقیقتی را دنبال نمیکنیم، به دنبال کار خودت برو. نمیتوانی بگویی من نسبت به این مسئله بیاعتنا و بیتفاوت هستم.
پس معیار این است که این مسئولیت با آگاهی به فعلیت برسد و این آگاهی با تحقیق آزادانه فرد به فعلیت میرسد. در قرن بیستم که در آن جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴شروع شد و انگلستان از ۳۰۰-۲۰۰ سال قبل از آن به عنوان مهد دموکراسی شناخته میشود؛ یک لُرد، جناب آقای «برتراند راسل»، ریاضیدان و فیلسوف، در این جنگ جوانی بودهاست که باید به سربازی میرفت؛ اما نرفت و او را به علت این کوتاهی حبس کردند. درواقع، در تمام دنیا در قبال جنگ باید وظیفهات را انجام دهی. در طول تاریخ وقتی جنگی برپا میشود و کشور از وضعیت عادی خارج میشود، سربازبگیری در هیچ جای دنیا دیگر اختیاری نیست. اگرچه در خیلی از کشورها در حالت عادی هم سربازبگیری اختیاری نیست.
امیرالمومنین (ع) که سه جنگ بزرگ را در چهار سال و اندی تجربه کرد؛ حتی یک نفر را به اجبار به جبهه جنگ نبردهاست. ایشان خطبه میخواندند؛ صحبت میکردند و توضیح میداد که چرا باید بجنگند. یک عده آمدند به حضرت مطالبی گفتند به این مضمون که انگار حواستان نیست؛ اینطوری کار را جلو نمیبرند. حضرت فرمودند پس چه جوری کار را پیش میبرند؟ گفتند سر کسیه را شل کن؛ به سران قبایل چیزی بده، آنها خودشان با پسگردنی کل قبیله را میآورند. حضرت فرمود که به من مشورت میدهی که با ستم بر زیردستان به پیروزی برسم؟ «أتامرونی أن أطلب النصر بالجور فیمن ولیت علیه» با ستم بر زیردستان به قدرت و پیروزی برسم؟! «ولله لأاطور به ما سمر سمیر و ما أم نجم فی السماء نجما» تا شبزندهداری هست و ستارهای در آسمان در پی ستاره دیگر روانه است من چنین نخواهم کرد. این دفعه همان گروه گفتند پس لااقل سهم سران قبایل را زیاد کن. حضرت در جواب میفرمایند اگر مال خودم هم بود من این را مساوی تقسیم میکردم درحالیکه بیتالمال، مال من نیست، مال خداست. آنها نیز در جواب به این جمله گفتند نتیجهاش این است که کسی نمیآید. حضرت نیز میفرمایند نیایند؛ میدان امتحان است، تو حق را بگو اگر آمدند اهلا و سهلا، اگر نیامدند، تو وظیفهات را انجام دادی.
اواخر قرن اول سال ۹۷ یا ۹۸ اختلافات، دعواها، کشمکشها و جناحبازیها که در میان بنیامیه بود باعث شد که یک دوره کوتاهی قدرت به «عمربنعبدالعزیز» برسد. در میان کل خلفای بنی امیه این یک نفر، آدم حسابی بود. عدهای آمدند به ایشان گفتند تو چرا نشستهای که در عراق، شام یا جاهای دیگر اهل کتاب دارند مسلمان میشوند. ایشان در جواب گفتند مگر ما همین را نمیخواهیم؟ گفتند نه! نمیخواهیم. عمربنعبدالعزیز گفت چرا؟ گفتند برای این که اهل کتاب «جزیه» میدهند. «جزیه» یعنی مالیات سرانه؛ غیرمسلمانهایی که در قلمرو حکومت اسلامی بودند یک مبلغ سرانه ثابتی میدادند و از همه خدماتی که آن روز به همه جامعه ارائه میشد استفاده میکردند. آنها لازم نبود در جنگها سرباز بفرستند و از درآمدشان سهمی بدهند، جزیه مبلغ ثابتی بود. در مقابل مسلمانها، هم زکات میدادند که مالیات بر درآمد بود و هم سرباز میدادند. وقتی درآمدها بالا میرفت صرف در این بود که بیشتر مردم مسلمان باشند، چون مثلاً بارش خوب بود، کشت و زرع خوب بود، محصول زیاد بود و زکات مبلغ قابل توجهی میشد. لذا در چنین شرایطی حکومت مردم را تشویق میکرد که مسلمان شوند و زکات بدهند. وقتی که وضع اقتصادی خراب میشد، کم بارانی بود و محصول ضعیف بود، بهتر بود مردم مسلمان نباشند یا اگر مسلمان نیستند همانطور در نامسلمانی باقی بمانند. چون با کمشدن درآمد، «جزیه» کم نمیشد، چون سرانه ثابتی بود و زکات که کم میشد، «جزیه» میتوانست به خزانه کمک کند.
مشاوران به عمربنعبدالعزیز گفتند که این مردم دارند مسلمان میشوند، ازاینرو درآمد خزانه پایین میآید. عمربنعبدالعزیز گفت که خدا، محمد (ص) را به پیغامبری فرستاده است و نه به خراجستانی. این را عمربنعبدالعزیز خوب فهمیده بود، ولی این چیزی است که هیچ کدام از کسان دیگری که بهعنوان خلیفه بعد از پیغمبر (ص) آمدند گویا نفهمیدند یا نخواستند بفهمند که خدا پیامبر (ص) را به خراجستانی، به تأسیس قدرت و به کشورگشایی نفرستاده است. زیرا چنین کارهایی پیغمبر نمیخواهد؛ اسکندر که بهتر از مسلمانان این کار را کرد، چنگیزخانمغول بهتر از مسلمانان این کار را کرد؛ بیشتر از مسلمانان فتوحات داشت، شرق آسیا را به غرب اروپا وصل کرد. اما آنچه مابهتفاوت مکتب علی (ع) با مکتبی است که معالاسف بعد از پیغمبر (ص) بهعنوان اسلام و به دست کسانی که خلیفه پیغمبر (ص) نامیده میشدند رواج پیدا کرد این است که «مکتب خلفا مکتب قدرت بود» و «مکتب علی مکتب آگاهی و معرفت».
«تلک امه قد خلت لها ما کسبت و لکم ما کسبتم» (آیه ۱۳۴ سوره بقره: آنها امتی بودند که درگذشتند، دستآورد آنها مربوط به خودشان و دستآورد شما نیز مربوط به خودتان است). البته امروز ما دیگر در محضر پیکر این جهانی و حضور جسمانی امیرالمؤمنین (ع) نیستیم، اما مکتب، راه، کلمات، نورانیت، روح و نفس او همه در عالم باقی است. من عمامهبهسری که بهعنوان آخوند شیعه با شما حرف میزنم؛ شما بزرگوارانی که بهعنوان شیعیان امیرالمؤمنین (ع) عرائض این حقیر را میشنوید، ما چه کاره هستیم؟ ما قدرتمدار هستیم یا معرفتمدار هستیم؟! ما شیعه علی (ع) هستیم که مکتب او مکتب آگاهی است یا شیعه کسانی هستیم که مکتبشان، مکتب قدرت است؟! آیا دین را آگاهانه فهمیدهایم؟! آگاهانه دنبال میکنیم و تشنه آگاهی دینی هستیم؟! حالا فرض کنید که اصلاً من به لطف خدا شیعهزاده هستم؛ خدا را شکر میکنم در چنین جامعه شیعی و در شرایطی به دنیا آمدهام که موجب شده شیعه باشم، مثل کسی که به اصطلاح پسرحاجی به دنیا میآید و بابایش پولدار است و این موجب میشود که از تحصیل، مدرسه، لباس خوب، خانه خوب و امثال آن بهرهمند شود. امّا بعد چه؟ خودت هم میخواهی کار بکنی یا فقط میخواهی مال پدرت را بخوری و به تاراج بدهی؟! من شیعهزاده هستم؛ آیا قدمی برای تعمیق این باورها، آگاهانه کردن این باورها برداشتهام؟! آیا به دیگرانی که تشنه آگاهی از حقیقت هستند معالم طریق را نشان دادهام؟! گوهرهای تابناک مکتب علوی را به دیگران نشان دادهام؟! اجازه دادهام نسل جوان بداند و بپرسد؟! آیا به پرسش او احترام گذاشتهام و برای پرسش او بهدنبال پاسخ گشتهام؟! گمان من این است که در مقابل این سؤالات ذهنسوز پاسخهای چندان دلنشینی نداریم.
متأسفانه ما به نام و در عنوان، شیعه علی هستیم، ولی به صفت و کردار با علی (ع) فرسنگها فاصله داریم. انشالله که خدا کمکمان کند که اگر حداقل چنان که باید شیعه علی نیستیم، لااقل محب او باشیم و مهر و عشق به او ما را در این مسیر قرار دهد. حالا چه در ایران که اصیلیترین پایگاه شیعه در جهان است و چه در بقیه سرزمینها چقدر به دنبال بسط معرفت و فهمیدن هستیم؟! چقدر قرآنخوانیم؟! بعد، چقدر قرآندانیم؟! نهجالبلاغه علی (ع) را چقدر خواندهایم؟! چقدر از آن آموختهایم؟! چقدر دربارهاش پرسیدهایم؟! با مسائل دینی از در معرفت درمیآییم یا فقط از سر تبلیغ؟! منظورم از «تبلیغ» آن تبلیغی نیست که قرآن میفرماید و جایگاه والایی دارد. کلمه «تبلیغ قرآنی» یعنی رساندن پیام خدا و «تبلیغ امروزی» یعنی پروپاگاندا، مناسک و شعائر. البته این هم در جای خودش لازم است و قصد نداریم آن را انکار کنیم. اما اینها همه مثل چراغهای دعوت و چراغهای مسیری هستند که دارند مقصدی را نشان میدهند و آن مقصد معرفت دینی و آگاهی دینی است.
اولین ویژگی ائمه آگاهی است و دومین ویژگی پاکی است. ما معتقدیم امام کسی است که این دو تا ویژگی را دارد. برای همین است که میگوییم این دو ویژگی چیزهایی نیست که هر کس بتواند آن را تشخیص دهد، لذا تشخیصدهنده آن هم خدا و پیغمبر خداست. ما امام را به علم و عصمت میشناسیم، یعنی به پاکی و دانش میشناسیم. امام یعنی الگو. اگر علی(ع) امام من است، یعنی من هم در پاکی دنبالهرو او باشم، مثل او در دانش و آگاهی، پاک شوم، به دنبال او باشم، او هم آگاهی را در همه عرصهها از کسی دریغ نمیکرد. در این رابطه دو تا مصداق مطرح میکنم:
نامه ۵۰ نهجالبلاغه همان که میفرماید «کتاب له (ع) الی امرائه علی الجیش»، به تعبیر خود حضرت «من عبدالله علی بن أبیطالب أمیر المؤمنین الی أصحاب المسالح». مسالح یا همان مرزبانان، کسانی هستند که در نقاط مرزی فرماندهی نیروها را بر عهده دارند. جالب است که دوباره مصداق از همان نگاهِ آگاهیبخشی است که عرض کردیم در طول تاریخ نایاب است و نه فقط کمیاب. حضرت میفرماید بر حکمران حقی است که اگر به موفقیتهایی رسید، موضع خودش را تقویت نکند، زور نگوید، بالا دست را نگیرد؛ این گونه نباشد که تا وقتی که رأی نیاورده است یا تا وقتی که تازهکار و ضعیف است، از عدالت و حقوق متقابل حرف بزند، ولی بهمحض اینکه میخش را کوبید دیگر جواب کسی را ندهد. نه! حق این است که اینگونه نباشد و هرچه توفیقش بیشتر میشود، به بندگان خدا نزدیکتر شود، محبتش به بندگان خدا بیشتر شود. بعد میفرماید که حق شما بر من این است که هیچ چیزی را بهجز نقشههای جنگی از شما پنهان نکنم. چون در همه عالم کسی نقشه جنگی را به مشارکت عمومی نمیگذارد. اما مواردی را از این نوع که «الان در چه وضعیتی هستیم؟، در بلند مدت برنامهمان چیست؟ چقدر موفق بودیم؟ و چقدر شکست خوردیم؟» با اصحابش مطرح میکرد و امور را با آنان درمیان میگذاشت. چرا حضرت این کار را میکرد؟ مگر نمیدانست با این رفتاری که میکند نمیشود معاویه را شکست داد؟! بله! میدانست. امام علی (ع) بهدرستی فهمیده بود باید بین دو گزینه یکی را انتخاب کند.
وقتی درِ خانه علی (ع) جمع شدند و فشار آوردند که باید شما خلافت را بپذیرید. حضرت ابتدا گفت من نه خلیفه میشوم، نه حکم را میپذیرم؛ من مشاور هستم، کمک و همراهی میکنم، از جانب من نگران نباشید. گفتند خیر! شما باید خلیفه شوید؛ حجت بر علی تمام شد. حالا چه شد و چه اتفاقاتی افتاد تا علی (ع) پذیرفت، بماند. حضرت وقتی خلافت را پذیرفت متوجه بود که باید یکی از دو کاری را که با هم قابل جمع نیستند انجام دهد: یا باید از تمام امکانات و ظرفیتهای موجود اعم از درستوغلط، بجاونابجا، دینیوغیردینی و اسلامیوغیراسلامی برای سرکوب مخالفانی مثل معاویه، برای راضیکردن دل طماعانی مثل طلحه و زبیر و برای گسترش و بسط قلمرو، ثروت و قدرت بیشتر استفاده کند و اگر چنین میکرد قدرتش پایدار میشد. البته ایشان بلد بود و زور و سیاست آن را داشت که امپراطوریاش را بیشتر گسترش بدهد و در این صورت بهجای این که چهار سال حکومت کند، چهل سال حکومت میکرد. یا اینکه در این فرصت کوتاه -که عمر دنیا اصولاً کوتاه است- به آن وظیفهای که بهعنوان وصی و جانشین پیامبر و امام بر عهده دارد عمل کند و نشان دهد که اگر قرار باشد یک مرد الهی حکومت را در دست بگیرد باید براساس چه معیارهایی و در چارچوب چه ضوابطی عمل کند. اگر به این معیارها عمل کنید ممکن است قدرت از دست برود؛ خوب برود. مگر اصلِ حفظ قدرت مهم نیست؟ بله مهم است، ولی حذف قدرت از حفظ اصول و مبانیای که این قدرت قرار است خادم آنها باشد که مهمتر نیست.
حال اگر میتوانی جامعه را قانع کنی که به میدان بیایند و از کیان و شرف خودشان دفاع کنند، آنها را بیاور و به میدان ببر و در مقابل معاویه بایست. وقتی هم که ترفندهای شیطنتآمیز معاویه در میان میآید آنها را متوجه کن که دارند اشتباه میکنند و او دروغگوست. اگر متوجه نمیشوند، نمیتوان به زور شمشیر آنها را به میدان برد؛ تو وظیفهات را انجام دادهای. اگر امیرالمومنین (ع) یک امپراطوری چهلساله بسیار بزرگتر از آنچه بود تثبیت میکرد و بعد هم به ائمه بعدی میداد، ما امروز برای گفتن چه داشتیم؟! بله، به هر حال در تاریخ ثبت میشد که کسانی مانند کوروش، داریوش، اسکندر، علیابنابیطالب، هارونالرشید و چنگیزخانمغولی بودهاند و این که امپراتوری این شخص، این قدر کیلومترمربع بوده و مال آن دیگری آنقدر کیلومتر مربع بودهاست، این، نظام حکومتیاش اینگونه بود؛ ساتراپ وجود داشتهاست، آن، نظام حکومتیاش آنگونه بودهاست که استانهایی وجود داشته و الیآخر. دراینصورت، آیا چنین شخص و چنین حکومتی قرار بوده وصی پیغمبر باشد؟! پیغمبر (ص) آمده بود این را به مردم یاد بدهد؟! این چیزها که به پیغمبر نیازی نداشت؛ دیگران بهتر بلد بودند! نه! علی (ع) فراتر از این چیزها (کسب، حفظ و گسترش قدرت) بود. علی طی چهار سال، نقشهراهِ توحید و عبودیت را و این را که چگونه میتوان در عرصه قدرت هم بنده خدا، جستوجوگر حقیقت و پایبند به معیارهای اخلاقی بود به بشریت یاد داد و رفت. اصولاً مگر کار انبیا جز رساندن پیام، چیز دیگری است؟ اوصیا و انبیا کارشان همین بوده است. مگر پیغمبر (ص) چهکار کرد؟ اصلاً چرا رشته پیغمبری قطع شد؟ چون پیام خدا را، با کاملترین شکل دریافت و با ارائه بیکموکاست باقی گذاشت. پس دیگر کار تمام است.
درواقع، هر چیز مربوط به امر دین که قرار است خدا به واسطه انبیا به بشر بگوید در قرآن هست. باقی آن فهم و عملکردن به قرآن است. آن چیزی هم که غیر از امر دین است، آدمها خودشان در طول تاریخ برایش راهی پیدا میکنند و خواهندکرد. علی (ع) طی چهار سال، تطبیق آن محتوی نورانی بر یک حکومت را نشان داد و هر کدام از امامان هر کاری که کردند همین بود که نشان بدهند این اصول در این ظرف چگونه آشکار میشود. کلیاتی برای ما گفته شدهاست، باقی آن را باید خودمان بفهمیم و پیدا کنیم. علی (ع) میگوید من، بهجز نقشههای جنگ، حتی در مسائل حکومتی هیچ چیزی را از شما پنهان نمیکنم. درباره اسرار معنوی هم اگر شنوندهای بود، میگفت. حضرت دست کمیل را گرفت و به بیرون شهر برد؛ به او فرمود که اینجا علم نهفتهای است، اما کسی پیدا نمیشود که آن را برایش بگویم. بله آدمهایی هستند که خوب میفهمند، اما شیطنت دارند و آدمهایی هستند که خیلی سالم هستند، اما فهم ندارند. با نگاه به این شخصیت بزرگ باید ببینیم که «آیا در زندگیهای فردی و اجتماعیمان، در معرفت، عمل و اخلاقمان رنگ و نشانی از علی (ع) پیدا میشود یا نمیشود؟» ای بسا دیگرانی که نام علی (ع) را هم نشنیدهباشند یا نامش را شنیدهاند و نمیدانند که چه بودهاست، اما از روح، نور و معنویت او نصیبها بردهباشند و ما محروم بمانیم.
خدا را قسم میدهیم به عزت، جلال و کبریایش که ما را با حقیقت دین، حقیقت امیرالمؤمنین (ع)، حقیقت معرفت، پیام و مکتب امیرالمؤمنین (ع) آشنا بفرماید، محبت آن حضرت و اولاد آن حضرت را، محبت پیامبر (ص)، خوبان و همه فضائل اخلاقی و خوبیها را در دل ما قرار بدهد، فرزندان ما را تا قیامت از شیعیان مخلص و بامعرفت علی (ع) قرار بدهد.