برگزاری نشست هماندیشی«دانشگاه و جامعۀ تودهای» در دانشگاه رازی - معاونت فرهنگی
برگزاری نشست هماندیشی«دانشگاه و جامعۀ تودهای» در دانشگاه رازی
نشست «دانشگاه و جامعه تودهای» روز دوشنبه سیزده اردیبهشتماه سال جاری، با سخنرانی دکتر بیژن عبدالکریمی؛ فیلسوف ایرانی و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی بهصورت مجازی و با حضور اعضای محترم هیئت علمی دانشگاههای استان توسط معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه رازی برگزار گردید. متن این جلسه در ادامه آمده است.
متن سخنرانی:
ایام شهادت حضرت علیبنابیطالب (ع) است، کسی که سرمایه بزرگ انسان و بهخصوص سرمایه بزرگ شیعه است. متأسفانه امروز نوع نگاه به جهان آنگونه است که ایشان در میان ما بسیار غریب هستند. امیدوارم این گسستی که بین نسلهای جدید با ارزشهایی که حضرت علی (ع) تبلور آنهاست وجود دارد، بیش از این وجود نداشته باشد.
عنوان بحث «دانشگاه و جامعه تودهای» است که واژه «جامعه تودهای» در آن را به عنوان ترجمه عبارت «The mass society» آوردهام. درواقع این بحث، تأملی بر وجهی از فرهنگ و حیات فرهنگی در جهان کنونی و جامعه ما است. میخواهیم بیندیشیم که «موقعیت و رسالت ما دانشگاهیان و اساساً نهاد دانشگاه در نسبت با این وصف فرهنگی چیست؟». امیداوارم صحبتهای بنده بهمنزله بحثهای سیاسی و ایدئولوژیکی درک نشود، بلکه در سطح متافیزیکی و فلسفی فهمیده شود. سخن اصلی من این است که ما با یک بحران تمدنی روبهرو هستیم.
وضعیتی که اندیشمندان مختلف با استفاده از تعابیر متفاوتی مانند «ناعقلانیت» به آن اشاره کردهاند. برخی مثل «کییر کگور» از آن به سیطره «بیاصالتی و بیریشگی» (unauthenticity) تعبیر کردهاند. برخی گفتهاند که «فرد منتشر» در روزگار ما غلبه پیدا کرده است. متفکری مثل «هایدگر» از سیطره «فرد منتشر» یا «داسمن» (Das Man) یعنی همان فردی که اصالت ندارد تعبیر میکند. و پارهای از اندیشمندان هم از آن بهعنوان «ظهور جامعه تودهای» یاد کردهاند. بحثم را با یک واقعیت تاریخی بسیار ساده شروع میکنم، اما این واقعیت ساده باید مورد تأمل فلسفی قرار بگیرد. متأسفانه بسیاری از روشنفکران، سیاستمداران و دانشگاهیان این واقعیت ساده را از وجه نظری که من میخواهم مطرح کنم مورد تأمل قرار نمیدهند. واقعیت ساده این است که جمعیت جهان بهنحو بسیار بینظیری افزایش پیدا کرده است. اگر به آمار جمعیت جهان رجوع کنیم از هنگام پایان قحطی بزرگ و مرگ سیاه در سال ۱۳۵۰ میلادی که طاعون در اروپا همهگیر شد جمعیت جهان رشد بسیار سریعی را آغاز کرد. برآورد شده است در سال ۱۳۵۰ میلادی جمعیت حدود ۳۷۲ میلیون نفر بود که امروز به حدود ۹/۷ میلیارد افزایش پیدا کرده است. اگر به آمارها نگاه کنید جمعیت جهان در سال ۱۸۰۰ میلادی یک میلیارد نفر بود، درست ۱۳۰ سال بعد جمعیت جهان به دو میلیارد نفر رسید؛ چنین افزایشی را در هیچیک از ادوار تاریخی حیات چندهزارساله بشر در روی کره زمین ندیدهایم. در عرض ۴۴ سال دوباره جمعیت جهان دو برابر میشود، یعنی جمعیت جهان از دو میلیارد نفر در سال ۱۹۳۰ به چهار میلیارد نفر در سال ۱۹۷۴ میرسد. در سال ۱۹۹۹ در پایان قرن بیستم جمعیت کره زمین شش میلیارد نفر میشود. الان یعنی از سال (۱۹۹۹- ۲۰۲۰) جمعیت جهان ۸/۷ میلیارد شده است. طی این چند سال هم ۱۰۰ میلیون نفر به جمعیت بشر اضافه شده است، یعنی در سال ۲۰۲۰ جمعیت جهان ۸/۷ میلیارد نفر بود، الان جمعیت جهان ۹/۷ میلیارد شده است. البته الان در کشورهای اروپایی، آمریکایی و حتّی در ایران رشد جمعیت تا حدودی منفی شده است؛ در بعضی از کشورهای غربی افراد یا ازدواج نمیکنند یا اگر ازدواج میکنند ترجیح میدهند بچهدار نشوند. در این شرایط پیشبینی میشود که در سال ۲۰۵۰ اگر جمعیت سیر نزولی پیدا کند، جمعیت جهان هفت میلیارد و ۳۰۰ میلیون نفر خواهد بود، اما اگر جمعیت رشد صعودی داشته باشد، ممکن است به ۶/۱۵ میلیارد نفر برسد. نمیخواهم بحث «مالتوسی» کنم، یعنی نگرانی ما این نیست که چرا جمعیت زیاد شده است؟ یا چرا مواد مورد استفاده کمیاب شده است؟ اصلاً بحث اینجا این نیست. دغدغه اصلی من این است که آن چنان که رشد جمعیت سرعت پیدا کرده، تجهیز مردم به مقوله فرهنگ افزایش پیدا نکرده است، یعنی تجهیز و آموزش مردم به مقوله فرهنگ پابهپای رشد جمعیت افزایش پیدا نکرده است، بلکه خودِ این رشد جمعیت به یک عامل ضدفرهنگ تبدیل شده و تقریباً رشد فرهنگی را غیرممکن کرده است. این همان مسئلهای است که میخواهم به آن بپردازم.
خیلی از صاحبنظران حوزه سیاست، علوم اجتماعی و جامعهشناسان درباره «پوپولیسم» (Populisme) و «جامعه تودهای» صحبت کردهاند. اما تمام صحبت من این است که این مسئله را نه بهعنوان یک بحث سیاسی بلکه بهمنزله یک وصف تمدنی، امر متافیزیکی و فلسفی درک کنیم. «هگل» متفکر فوقالعاده و بینظیر روزگار ما در قرن ۱۹، در سال ۱۸۲۵ میلادی، زمانی که در آلمان سردبیر یک روزنامه بود، مقالهای با عنوان «تودهها میآیند!» نوشت؛ این مقاله درواقع هشداری بود که نگرانی شدید یک فیلسوف را در اوج عصر روشنگری و قدرت گرفتن مدرنیته نشان میداد.
متفکر دیگری مثل کییرکگور (پدر اگزیستانسیالیسم) که به لحاظ فلسفی مخالف هگل بود، از «عدم اصالت» (Unauthenticity) صحبت میکند و این که در دوران مدرن این بیاصالتی رشد پیدا کرده است و اصالت دارد میمیرد. منظور از «اصالت»، اصالت طبقاتی و نژادی نیست، بلکه «اصالت وجودی» است، یعنی بهمنزله یک امر اگزیستانسیالیستی و فرهنگی است. «آگوستکنت» یکی از پدران عصر روشنگری و مدرنیته، «پوزیتیویست» (Positivist) و دلشیفته دوران مدرن بود. اصل پیشرفتی که او صورتبندی میکند یکی از مؤلفههای بنیادین مدرن و روشنگری است. او همچنین از تاریخ، تفسیری خطی ارائه میدهد. حتّی آگوستکنت که معتقد است «دوره جدید» اوج بشریت است و همه بشر گذشته دچار جهل و عقبافتادگی بوده است، یعنی بشرِ روزگارِ تفکرِ «تئولوژیک» (Theological)، جهان را با خدایان تفسیر میکرد و این نوع تلقی حاصل جهل و نادانی بود، بعد بشر به دوران جوانخواهی رسید و مقالات متافیزیکال را جایگزین خدایان کرد و بهجای اینکه با خدای باران، آتش و جنگ، جهان را تبیین کند، با ماده، جوهر، واجب، ممکن، علت، معلول و صورت، جهان را تبیین میکند و بعد به «دوره جدید» که به اعتقاد او اوج بشریت است میرسد، اعلام نگرانی میکند و میگوید: «عصر ما که عصر خرابی و اضمحلال است، اگر قدرت معنوی نیافریند، دنیا را به ویرانی میکشاند.» مراد از «قدرت معنوی»، «قدرت دینی» نیست، بلکه منظور «قدرت فرهنگی» است. یعنی، او نیز نگران است که این روند دنیا را به نابودی بکشاند.
«نیچه» که درست مخالف آگوستکنت است و باید او را یکی از رادیکالترین نقادان مدرنیته بدانیم، از سیطره بردهها بر آزادگان تعبیر میکند و معتقد است که «اخلاق گله و رمه» سیطره پیدا میکند و آزادگان تحت سلطه این اخلاق قرار میگیرند. نیچه معتقد است که در پس این رشد علمی و تکنولوژیک، روح بشر تربیتناشده و «بدوی» (primitive) باقی مانده است. متأسفانه، ظهور دو جنگ جهانی اول و دوم و خیلی از حوادثی که تا روزگار ما در قرن بیستم و قرن حاضر شاهد آن بودهایم، بهخوبی پیشبینی نیچه را نشان میدهد. نیچه فریاد میزد «من میبینم که سیل نیهیلیست جهان را فرامیگیرد.»
فردی به نام «خوزه اُرتگا یی گاست» -فیلسوف اگزیستانسیالیست اسپانیولی- کتابی با عنوان «طغیان تودهها» دارد که بخش عمده گزارش امروز من تحت تأثیر آن است. البته منظور از «طغیان» در این جا طغیان سیاسی- اجتماعی نیست، بلکه آنچه مدنظر ارتگا است «طغیان فرهنگی» است که به نابودی فرهنگ منتهی میشود. هایدگر از سیطره «داسمنی» که با «دازاین» (Daesin) بودن خیلی فاصله دارد صحبت میکند؛ «داسمن» -که در برابر «دازاین» و «نحوه بودن انسان اصیل» قرار میگیرد- فرد منتشر و در واقع «نافرد»ی است که هویت مشخصی ندارد.
«فروید» در یکی از نوشتههایش از ناخرسندیهای فرهنگ در دوران جدید صحبت میکند، یعنی خودِ فرهنگ یک وجه نارضایتی ایجاد کرده است. «دیوید رایزمن» کتابی تحت عنوان «جمعیت تنها» (The Lonely Crowd: A Study of Changing American Character) نوشته است؛ «جمعیت تنها» به این معنا که صرفاً جمعیت افزایش پیدا کرده است. درواقع، این کتاب مطالعهای است درمورد اینکه شخصیت آمریکایی درحال دگرگونی است؛ مقوله «جامعه تودهای» (Mass Society) مفهوم دیگری است که در این کتاب مطرح میشود. مقوله «مصیبت یا فاجعه روانشناختی توده» (The Psychological Misery of The Mass) مفهوم دیگری است که در این کتاب آمده و مورد توجه خیلی از جامعهشناسان قرار گرفته است. رایزمن در این کتاب میکوشد تا رابطه تودهها را با «توتالیتاریسم» (Totalitarianism) یا همان «تمامیتخواهی» و نظامهای فاشیستی، استبدادی، جنگ و تغییر جهتی را که فرهنگ آمریکایی بهواسطه این تودهها دارد، مورد بحث قرار بدهد. البته صحبتهای رایزمن فقط به آمریکا محدود نمیشود و به تعبیر ارتگا این طغیان تودهها در همه نقاط جهان مشاهده میشود.
«ویلیام جی لدر» کتابی به نام «ملت گوسفند» (A Nation of Sheep) دارد، او مشخصاً درباره ملت آمریکا بحث میکند، ولی به نظر من بههیچوجه محدود به آمریکا نمیشود و این را باید بهمنزله یک مقوله متافیزیکی یعنی جهانی و تمدنی درک کنیم و نگوییم آمریکاییها چنیناند، اما آسیاییها چنین نیستند؛ چون این نگاه، مقوله را جهانشناختی میکند. تمام سخن من این است که مسئله را متافیزیکی درک کنید، یعنی آن را سیاسی، جامعهشناختی و روانشناختی نکنید، بلکه یک مسئله اگزیستانسیل و فرهنگی است که به فرهنگ جهانی مربوط میشود. این کتاب نشانگر تحولات عمیقی است که در «آنتروپولوژی» (Anthropology) انسانها صورت گرفته است، یعنی آنتروپولوژی درحال تغییر است. «لدر» متخصص رسانه است و معتقد است که در قدیم چوپانها برای هدایت گله به یک چوب نیاز داشتهاند، امروز رسانههای جمعی مثل رادیو و تلویزیون بهمنزله همان چوب چوپانی هستند که تودهها را مثل یک گله به اینسو و آنسو میبرند. عنوان کتاب لدر (A Nation of Sheep) خیلی تأملبرانگیز است. در این زمینه ارتگا کتابی به نام «طغیان تودهها» دارد، خودِ من هم کتابی تحت عنوان «ما و جهان نیچهای» دارم. من در آنجا پدیده «نیهیلیسم» (Nihilism) را مطرح کردهام و در چاپ سوم این کتاب مقالهای با عنوان «مرگ اصالت، مرگ تفکر» داشتم که در روز جهانی فلسفه در سال ۱۳۸۹ یا ۱۳۹۰ مطرح کردم و خیلی مورد استقبال آمریکاییها و ناشران فرانسوی قرار گرفت. در آن مقاله میخواستم بگویم چگونه در روزگار ما با مرگ انسان مواجه هستیم. اصلاً مسئله این نیست که مثلاً ما امروز در دانشگاهها یا در آموزش و پرورشمان با مشکل آموزشی روبهرو هستیم؛ درواقع ذات انسان به خطر افتاده است، چون مقوله فرهنگ بهشدّت به خطر افتاده است. از همکاران انتظار دارم به این کتاب بهخصوص مقاله من با عنوان «مرگ تفکر، مرگ اصالت» رجوع کنند؛ شاید این مقاله چشمانداز مرا بیشتر توضیح بدهد.
بههرحال، «دکارت» -پدر فلسفه جدید- مبنایی را بنیان میگذارد که براساس آن خداوند عقل را بهطور یکسان بین همه تقسیم میکند. این که خداوند عقل را بهطور یکسان بین همه تقسیم کرده است، یکی از مبانی دموکراسی نیز بهحساب میآید، یعنی همه رأیها با هم برابرند؛ رأی فرد با فرد فرق نمیکند، یعنی این فرد میتواند یکی از توده یا یکی از نخبگان کشور و جامعه باشد. در نظامهای جدید اساساً چنین سلسهمراتبی بین نخبه (elit) و توده حذف شده است. در روزگاران گذشته، مراتب گوناگون «وجودشناختی» داشتیم، یعنی جهان، مراتب بالا، مراتب پایین، عالم لاهوت و عالم ناسوت داشت و پابهپای مراتبِ گوناگون وجودشناختی، مراتب گوناگون آگاهی، یعنی آگاهی، خودآگاهی، حکمت اولی و حکمت سفلی داشتیم؛ همه آگاهیها همسطح نبود. اما چطور در دنیای جدید جهان یکسطح شده است؟ آیا جهان مراتب ندارد؟ جهان دکارتی، گالیلهای، نیوتنی و کپلری، جهانی است با سیستمی از ماده و حرکت که بالا و پایین ندارد و همه جای آن همسطح است. در چنین جهانی، آگاهیها نیز همسطح هستند، یعنی چنین نیست که اشخاص تفاوت میان رشتههایی مثل فلسفه را با رشتههای فنّی و مهندسی مورد توجه قرار دهند؛ همۀ اینها در یک سطح دیده میشوند و تفاوت تخصصها صرفاً به «تفاوت علاقه در انتخاب رشته» فروکاسته میشود. اصلاً بحث بر سر این نیست که همه آگاهیهای ما همسطح نیستند؛ به این توجه نمیشود که برخی از آگاهیهای ما سرنوشت و تقدیر بشر را تغییر میدهند و بعضی دیگر از آنها صرفاً به حل پارهای از مسائل میپردازند. بههرحال در دوران جدید جهان مراتب ندارد، وقتی مراتب آنتولوژیک و وجودشناسانه نداشته باشیم، مراتب معرفتشناسانه هم نخواهیم داشت. لذا میان انسانها هم مراتب، وجود ندارد. یعنی انسان متعالی و انسان غیرمتعالی نداریم، مرزهای بین توده و نخبه فروریخته است و دیگر نخبگی چندان اصالت ندارد.
اگر بخواهم به اندیشههای ارتگا که تحت عنوان «طغیان تودهها» صحبت میکند اشاره کنم، ابتدا به شرایط تاریخی او میپردازم. او در نیمه نخست قرن بیستم زندگی میکرد و جنگهای «داخلی» اسپانیا را دید و شاهد این بود که جامعهای مثل جامعه اسپانیا چطور دستخوش نظامهایی مانند جمهوریخواهها، سلطنتطلبان، طرفداران فاشیسم و جنگهای داخلی بود و در همه گردانها، در هر دو طرف جنگ، تودههای مردم وجود فعّال داشتند. به همین دلیل ارتگا احساس کرد که تودهها یک مسئله هستند، یعنی او منتقد تند جامعه تودهای بود و ظهور فاشیست و بدترین استبدادها را نتیجه تودهای شدن جامعه میدانست. متأسفانه وزارت ارشاد ۱۴- ۱۵ سال به کتاب «دنکیشوتهای ایرانی» من اجازه چاپ نداد، لطفاً آن را مطالعه کنید. در این کتاب نشان میدهم که چطور در میان ما ایرانیها هم زمینه طغیان تودهها فراهم شد و چه قتلعامهایی در جنبش بابیه و بهائیه صورت گرفت و وقتی تودههای تربیتناشده بهانهای برای خشونت پیدا میکنند، چگونه زمینه جامعه برای حیات و بهخصوص برای مقوله فرهنگ بسیار وحشتانگیز میشود. بههرحال از نظر ارتگا واقعیت مهم زمانه ما ظهور انسان تودهای و تودههاست. تودهها در همه عرصهها گوناگون جامعه وجود دارند.
«توده کیست؟» «توده» یعنی آن کسانی که طبق تعریف نباید و نمیتوانند زندگی فردی خود یا جامعه را اداره کنند. ارتگا میگوید «اروپا دچار عظیمترین بحرانی شده است که اقوام و تمدنها ممکن است به آن گرفتار شوند.» من معتقدم آن نگرانی را که ارتگا برای اروپا احساس میکند، ما لااقل بعد از ۷۰ سال، امروز باید درباره جامعه خودمان داشتهباشیم و به نظر من نگرانی ارتگا برای اروپا امروز یک نگرانی جهانی است. تودهها کسانی هستند که خودشان را همچون دیگران میدانند و هیچ ارزش ویژهای برای خودشان قائل نیستند. انسان تودهای میگوید من هم یکی مثل بقیه، درصورتی که نخبه بهشدّت از اینکه مثل دیگران باشد وحشت دارد، یعنی نخبه میخواهد خودش انتخاب کند و از اینکه دیگران برایش انتخاب کنند بسیار احساس وحشت میکند.
توجه داشتهباشید وقتی در این بحث جامعه را به «توده و اقلیت»، «توده و الیت» و «توده و نخبه» تقسیم میکنیم، بههیچوجه مرادمان طبقات اجتماعی نیست. چون اندیشههای سوسیالیستی، انقلابی، مارکسیستی و اندیشههایی که از مستضعفان در برابر مستکبران دفاع میکنند، میخواهند بگویند ما از طبقات پایین که کثیر هستند در برابر اشراف دفاع کنیم. در اینجا اصلاً بحث توده، بحث اشرافیت، طبقه کارگر و متوسط نیست، بلکه بحث مقوله فرهنگی است. توده یعنی بخش اعظم جامعه که اکثراً شبیه به هم فکر میکنند و مجالی برای اندیشیدن ندارند. وقتی این تودهها زیاد میشوند هرآنچه را که متفاوت و فردی باشد در زیر پای خودشان خُرد میکنند. اگر نخبه بخواهد بر پیکر فرهنگ تازیانهای بزند، در برابر آن به طرح پرسش بپردازد و بتها و مفروضات غیرمقنن و غیرمبرهنی را که در فرهنگ وجود دارد کنار بگذارد و ما را به نواندیشی و تأمل وادارد، توده بهشدّت در برابر آن مقاومت میکند. ارتگا میگوید «شک دارم که تودهها در اعصار دیگر همچون زمان ما حکومت مستقیم بهدست آورده باشند.» در حکومت تودهها هرکس که مثل همگان نیست و مانند دیگران فکر نمیکند در خطر پرت شدن قرار دارد. توده بهشدّت با همهچیز خشونتآمیز برخورد میکند و این مداخله خشونتآمیز تودهها را در همهجا میبینیم و فاشیسم یکی از مظاهر ظهور این خشونتگرایی توده است. توده یعنی آن کسی که نمیخواهد برای مواضع خودش دلیل بیاورد وصرفاً در پی تحمیل عقاید خودش است دولتها و رهبران پوپولیستی ممکن است در کوتاهمدت بتوانند رأی مردم را بگیرند، اما برای همیشه نمیتوانند این کار را بکنند. تودهها یک زمانی به ستایش و پشتیبانی برخی از جریانات میپردازند، بعد از مدتی بهشدّت از آن روی گردانند و بدترین کینهها را نثار همان جریانی میکنند که خودشان از آن حمایت کردهاند. شما در اینجا کمتر اصل و مبنا میبینید. تودهها میخواهند بدون کوشش و خطر کردن هرچه را که دلشان میخواهد با خشونت بهدست بیاورند. انسان تودهای اسیر اسطوره دولت است، فکر میکند که دولت یک امر همهتوان و همهدان است. توده کسی است که برای خودش مسئولیتی قائل نیست و فقط «خواهنده» است. بیآنکه از خودش بپرسد که «در برابر این شرایطی که نامطلوب میدانم، چه مسولیتی دارم؟» یا این که «من کجای کار در این وضعیت نامطلوب سهیم هستم؟»، فقط خواهنده است. بهخصوص در جهان امروزین و با پیشرفتهای تکنولوژیک، بشر کنونی در سراسر کره زمین دهان گشادی برای مصرف است. شما در انسان تودهای عمل خودجوش اجتماعی کمتر میبینید.
همانطور که اشاره کردم ارتگا در دورهای زندگی میکرد که توده مردم یکباره و بیآنکه تربیت سیاسی- اجتماعی لازم را بهدست آورده باشند وارد جامعه شدند. او شاهد انقلابهایی بود که بیآنکه روابط اجتماعی را اصلاح کند و مردم و تودهها را تغییر بدهد، تنها به جابهجایی قدرت میانجامید. ارتگا شاهد نوشتهها وسخنرانیهایی بود که در آنها هیچ فکر درخشان و راهحل عاقلانهای دیده نمیشد. وقتی من از جامعه تودهای صحبت میکنم بین «چپ و راست» و نیز بین «اپوزیسیون» (Opposition) و «غیراپوزیسیون» هیچ فرقی وجود ندارد، یعنی «اوپوزیسیون» و «پوزیسیون» ما به یک اندازه تودهای است. اگر به فضاهای مجازی مراجعه کنید مشاهد میکنید که اشخاص دائماً راجع به همه چیز اظهار نظر میکنند، اما وقتی به محتوای این مطالب دقت میکنید متوجه میشوید که هیچگونه محتوای باارزش، فکر درخشان و راهحل عملی در آنها وجود ندارد، فقط یک گلهمندی روزانه است که آن را «نقد» نامیدهاند. ارتگا شاهد بود که چگونه در اسپانیا عوامفریبان به نام حمایت از مسلمین یا فرانکو یا چپ افراطی پیروز میدان شدند و آن همه هرجومرج و ازهمپاشیدگی را برای جامعه بهوجود آورند. ارتگا مشاهده میکرد که پیشرفت فنآوری یا افزایش تعداد مهندسان و دکترها در جامعه بههیچوجه با گسترش فرهنگ و معنویت همراه نیست. ارتگا دائماً تأکید میکند که قبل از هرچیز ما به سنتز معرفتهای علمی نیاز داریم. فرهنگ در این سنتز است؛ پزشکان، بیولوژیستها، مهندسان، معمارها، حقوقدانها و رشتههای مختلف هرکدام اطلاعات متفاوتی درباره انسان و جهان به ما میدهند، اما فرهنگ آنجاست که ما از اجزای این پازل یک شکل معنادار بسازیم. قطعات یک پازل تا زمانی که پراکنده است، هیچ شکل معناداری به شما نمیدهند، این تفکر و فرهنگ است که یک تصویر کلی به شما میدهد.
یادتان باشد که «university» یعنی «دانشگاه» با «universality» یعنی «کلیت» و «امر کلی» نسبت دارد. درست است که دانشگاه باید کارمند ادارات، پزشک و مهندس تربیت کند، اما رسالت اصلی دانشگاه این است که به معرفتهای جزئی، کلیت ببخشد. و این یعنی تفکر و فرهنگسازی و این تفکر و فرهنگسازی دقیقاً همان چیزی است که امروز در دانشگاههای ما وجود ندارد. اجازه بدهید در همین جا حرف آخرم را مطرح کنم، و آن این که «امروز ما با یک جامعه تودهای مواجهایم و دانشگاههای ما بخشی از این جامعه تودهای هستند.» شما به این فضاهای مجازی بروید، مثلاً میخواهند اوضاع کشور را تحلیل کنند، اکثر مردم دائماً میگویند احمقها و دزدها حکومت میکنند، اوضاع خیلی بد است. من اصلاً با این حرفها مخالفت ندارم و نمیخواهم بگویم آگاهان یا احمقها حکومت میکنند یا کسانی که حکومت میکنند دزد هستند یا نیستند. اصلاً بحث من این نیست. منتها میخواهم بگویم سطح بحث را مشاهده کنید که در سطح شبکههای تلویزیونی خارجی و بسیار نازل است. شما کجا سخن متفاوت میشنوید؟ کجا یک نور روشناییبخش میبینید؟ یعنی سطح مسائلی را که یک راننده تاکسی، قصاب و بقال مطرح میکند، در سطح بحثهایی است که متأسفانه در میان همکاران دانشگاهیمان میشنویم. کجا میبینید یک نخبه، فراتر از این جامعه تودهای بکوشدکه در این بحرانها راهی برای این کشور نشان دهد؟ آن استاد دانشگاهی که مسیر را به ملت نشان بدهد کجاست؟ آن استاد دانشگاهی که درفاصله از تودهها کلمه مقدس «نمیدانم» را بر زبان بیاورد کجاست؟ تودهها فکر میکنند پاسخ همه پرسشها را میدانند. ۸۰ میلیون نفر ایرانی هستیم. از این ۸۰ میلیون نفر بپرسید مشکل چیست؟ راهحل چیست؟ همه مشکل و راهحلها را میدانند. کدام کاندیدای ریاستجمهوری را میبینید که بگوید «ملت! ما با مشکلاتی مواجه هستیم و به این سهولت از این بحرانها خارج نمیشویم.» همه میگویند «به من رأی بدهید تا مسئله تورم، تحریم، مسکن و دلار را حل کنم.» این همان جامعه تودهای است، ما باید سرشت جامعه تودهای را درک کنیم و این بحث را به یک بحث سیاسی تقلیل ندهیم، این یک مسئله جهانی و تمدنی است و جامعه ما هم از این بحث تمدنی جدا نیست.
فرهنگ یعنی تفکر، یعنی همین نگرش کلی که به تاریخ سمت و سو ببخشد و یک امر حیاتی است. اما امروز فرهنگ در کجای زندگی ما قرار دارد؟ همه ما به فکر این هستیم که بچههایمان خانه، ماشین و امکانات خوب داشتهباشند، اما هیچکس به این فکر نمیکند یا کمتر به این امر توجه میکند که «بچههای ما بدون خانه میتوانند زندگی کنند، اما بدون مأوا نمیتوانند.» الان بچههای ما در خانه علاوه بر شغل به مأوا هم نیاز دارند. مأوا یعنی فرهنگ یعنی جایی که خانمانی باشد. امروز بچههای ما علاوه بر بیخانگی، بیشغلی، بیدرآمدی، بیخانمان هم هستند. ما دانشگاهیان چقدر به بیخانمانی بچههایمان میاندیشیم؟ چقدر به بیخانمانی تودههای بصیرتی کشور میاندیشیم؟ نمیخواهم بگویم مشکلات اقتصادی نیست و جوانان ما مشکل ندارند، اما بحث من این است که برای خروج از این بحران، فرهنگ باید زنده باشد. در سیطره جامعه تودهای ما فقط از دردها صحبت میکنیم، این دردها را به خشم و غضب تبدیل کرده و این خشم و غضب را به خشونت تبدیل میکنیم و دوباره در سیکل توده حرکت میکنیم. ما باید این سیکل توده را بشکنیم. این نوع تفکر و فرهنگ است که میتواند سیکل توده را از بین ببرد و این چیزی است که در میان ما حتّی در میان روشنفکران، فرهنگدوستان و دانشگاهیان کمتر دیده میشود. بههرحال ما با ازدحام تودهها مواجه هستیم و درواقع کاری که من اینجا انجام میدهم، یعنی بررسی رشد جمعیت، یک کار پدیدارشناسی- فرهنگی است. تودهها بهصورت یک قدرت کامل اجتماعی درآمدهاند و همهچیز را تعیین میکنند. امروز اپوزیسیون ما از تودهها تبعیت میکند. من دوستان روشنفکری دارم که به آنها میگویم این باورتان غلط است، چرا نمیگویید؟ میگویند «میترسیم.» میگویم، از کی؟ یعنی ترس فقط از نیروهای امنیتی و پلیس نیست؛ تودهها نیز بسیار وحشتناکاند. برای مثال، من در اینترنت در کانال گفتم که قدرت سیاسی ایران تا حدود ۱۰ سال اخیر هیچ جایگزینی ندارد. اگر بدانید که بهخاطر گفتن این جمله چه هجومی به من شد و چه اهانتها که به من نکردند! من فقط افراد را به تأمل دعوت کرده بودم. من که مرد سیاسی و کنشگر سیاسی نیستم. من اعلام کردم که استبداد محصول یک ساختار است، محصول اراده حکومتگران نیست. اگر هر حکومتی که به قدرت میرسد ساختارها را دگرگون نکند وضعیت همان است که قبلاً بوده است. با بیان این مطلب، بدترین خشونتها متوجه من شد و من به چنان خفقانی رسیدهام که از قدرت سیاسی هیچ هراسی ندارم، اما از تودهها میهراسم، من نمیتوانم حرفم را آزادنه بزنم. کاری که تودهها با من میکنند، در زندان اوین با من نخواهند کرد. من نمیخواهم از وضعیت سیاسی موجود دفاع کرده یا علیه آن سخن بگویم، منظورم این است که آن کسی هم که در زندان اوین هست، بخشی از همین توده است و اگر من از زندان اوین میترسم از یک تودهای میترسم که قدرت آنجا را بهدست گرفته است و من را به دست او میسپارند.
بههرحال، تودهها به دلیل وضعیت تربیتناشدگیشان نمیتوانند هستی و زندگی خودشان را بهدرستی اداره کنند و بههیچوجه قابلیت حکومت در جامعه را ندارند. اما امروز قدرت در دست تودههاست، بحثم سیاسی نیست، نگویید که امروز قدرت سیاسی در برابر تودههاست. قدرت سیاسی هم در همهجای جهان وصل تودهای دارد؛ قدرت تودهای دست متوسطها و متوسطهای روبهپایین است. قدرتهای سیاسی در هیچ جای جهان دست نخبهها نیست. بههرحال جوامع مدرن در سراسر جهان در یکی از شدیدترین بحرانهایی قرار دارند که اقوام و ملتها داشتهاند. امروز در سراسر جهان همه اقوام و ملتها، فرهنگ را بهشدّت با بحران مواجه کردهاند. بههرحال، وقتی که از کلمه «طغیان»، «طغیان تودهها» و «قدرت اجتماعی» صحبت میکنیم، به تبع ارتگا، هایدگر، کییرکگور، نیچه و هگل، بههیچوجه نباید در ادبیات من اینها را صرفاً در معنای سیاسی- ایدئولوژیک درک کنید، آنگونه که گویی میخواهیم از یک جریان به یک جریان دیگر حمله کنیم، مثلاً میخواهیم سوسیالیسم را نقد کرده و از لیبرالیسم دفاع کنیم، اصلاً نباید بحثها را به این سمت تنزل بدهید. بحث درخصوص اندیشیدن به یک وصف فرهنگی در جهان و تمدن کنونی است. من میگویم یک تحول اگزیستانسیل در جامعه صورت گرفته است، یک نوع تحول در سوژه مدرن صورت گرفته است. این تحول حاصلی از تودههاست در زمانی که فرهنگ حاکم شده است. توجه داشتهباشید که زندگی اجتماعی فقط سیاسی نیست؛ زندگی اجتماعی بیش و پیش از آن که سیاسی باشد یک امر روحی، اخلاقی، مذهبی و فرهنگی است که همه عادات دستهجمعی را در بر میگیرد و فقط به مناسبات قدرت سیاسی با جامعه مربوط نمیشود. البته رابطه قدرت سیاسی با تودهها و جامعه مهم است، اما مسئله فرهنگ وجوه دیگری است که روشنفکر، متفکر و دانشگاهی باید به آن توجه کنند.
این مشخصه زمان ماست که انباشتگی جمعیت همهجا هست. به همه شهرها بروید! با انبوه جمعیت در خانهها، هتلها، خیابانها، قطارها و متروها مواجه هستیم. الان میخواهیم این واقعیت ساده را مورد تحلیل فرهنگی قرار دهیم. سخن این است که انبوه جمعیت صاحب امکاناتی هستند که تمدن و مدنیت جدید در اختیار آنها قرار داده است. آیا این وضع که همه میتوانند از قطار، مترو، ماشین و هواپیما استفاده کنند، بد است؟ بههیچوجه. اصلاً محل بحث این نیست، فقط بحث بر سر این است که همهجا جمعیت وجود دارد، اما یک قهرمان وجود ندارد. همه بازیگران دستهجمعی شدهاند، ما دیگر الیت نداریم و نخبهای نمیبینیم. یعنی، وقتی که از ازدحام جمعیت یا طغیان تودهها صحبت میکنیم، مسئله جمعیت یک مسئله کمی و بصری است که آن را مشاهده میکنیم. اما همانطور که مارکسیستها میگفتند، کمیت به کیفیت تبدیل میشود. یعنی مفهوم جمعیت به یک توده اجتماعی، یک مقوله فرهنگی و یک مفهوم متافیزیکی تبدیل شده است. در طول تاریخ جوامع همیشه دو دسته داشتهاند؛ جامعه یک امر «دینامیکی» بوده است که یک «دینامیسم» (dynamisme) داشته است و دو گروه تودهها و نخبگان «دینامیسم اجتماع» را شکل میدادهاند. در طول تاریخ همیشه تودهها برای نخبگان، اصحاب علم و شاعران بزرگی مثل فردوسی و حافظ احترام قائل بودهاند. اما در روزگار ما همه آن رسالتهایی که در دست نخبه بوده، به تودههای تربیتناشده سپرده شده است.
سؤالی که ارتگا در برابر ما قرار میدهد این است که بشریت از این غلبه کمیت بر کیفیت، یعنی رشد کمی در هر امر فرهنگی و کم شدن عمق اصالت، تاکنون چه استفادهای کرده است؟ و این روند به کجا خواهد رفت؟ در گذشته درس خواندن فقط متعلق به تعداد محدودی بود، اما بهبرکت مدرنیته و تحولات تاریخی، امروز «آموزش» (education) جهانی شده است، یعنی خیلی گستردگی پیدا کرده است که این وجه مثبت مدرنیته است. توجه داشتهباشید پدیدارها، هیچموقع تکارزشی نیستند، یعنی چنین نیست که بگوییم مثلاً نهاد دین بد یا خوب است، یا فضای مجازی مطلقاً بد یا خوب است، پدیدهها ارزشهای متکثری دارند، این وضعیت که «آموزش» عمومی شده است و همه میتوانند مدرسه و دانشگاه بروند این وجه مثبت قضیه است و کسی با آن مخالف نیست. اما توجه داشته باشید که این گستردگی باعث کمعمق شدن شده است. قبلاً بهخصوص امور فرهنگی این همه گستردگی نداشت، اما عمق داشت. افراد کمی میتوانستند به شعر و ادبیات بپردازند، اما آن شرایط کسانی مثل حافظ و عطار را میپروراند. الان سالی چنددههزار دانشجوی ادبیات داریم، ولی نمیتوانند نیم مصرع شعر اصیل بسُرایند، این هم یک وجه قضیه است. نگویید عبدالکریمی تحت تأثیر ارتگا خواهان «آریستوکرات» (Aristocratie)، اشرافطلب یا نخبهسالار است، نه! اصلاً بحث این نیست. کسانی که این مطلب را اینطور برداشت میکنند خودشان جزء همان تودهای هستند که در این بحث محل نقدند، یعنی اینها به محل اصلی بحث هیچ توجهی ندارند. توجه داشته باشید که این گستردگی امکانات که به یک اقیانوس شبیه است، عمقی به اندازه یک بند انگشت دارد.
«نیل پستمن» یکی از متخصصان رسانه میگفت: «بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت که آن را تا آخرین جرعه مینوشید، اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوس عظیمی از اطلاعات است، ولی تشنه میمیرد.» یعنی، اطلاعات و دانش گسترده شده است، اما چون عمقش را از دست داده است با روح من ارتباط برقرار نمیکند و آن کلیتی را که از جهان باید به دست من بدهد، نمیدهد و من سرگردانم. شما به فضاهای مجازی بروید! گستردگی اطلاعات بینهایت است، اما وقتی که از این محیط خارج شدید، بیندیشید که چه بهدست آوردهاید؟ میبینید فقط آدامس جویدید و هیچ تغذیه نشدهاید. این آن جنبهای است که نگرانکننده است. به تعبیر دیگر، نگرانی اینجاست که «هژمونی» (hegemony) و رهبری جامعه بهدست تودهها افتاده است و الیت و نخبهها کنار رفتهاند. آنهایی که میخواهند در برابر تودهها بایستند، البته اگر چنین کسانی وجود داشتهباشد، در اقلیتند. در روزگار ما توافق آرزوها، افکار و اشکال زندگی در نزد افرادی است که متعلق به این تودههای اجتماعی هستند؛ حقیقت را تودهها و فضاهای مجازی تعیین میکنند. به قول «بودریار» حقیقت را «فراواقعیت» شکل میدهد. برای مثال، ملانصرالدین به عدهای گفت: «دهِ بالا نذری میدهند.» بعد دید که همه مردم برای گرفتن نذری به سوی دهِ بالا میروند، خودِ ملانصرالدین با دیدن اوضاع باورش شد که ده بالا نذری میدهند و خودش هم با مردم همراه شد.
امروز در فضاهای مجازی وقتی مطلبی مطرح میشود، دستبهدست میگردد و به یک «واقعیت انبوه» تبدیل میشود. به تعبیر بودریار به «هایپرریلتی» (hyper- reality) یا «فراواقعیت» تبدیل میشود، بعد این هایپرریلتی خودِ ما را هم در بر میگیرد. امروز در فضاهای مجازی حقیقت یک جرم است. این هایپرریلتی که با تودهها شکل گرفت درواقع حقیقت و نگاه ما را شکل میدهد. مثلاً امروز مسلم فرض میشود که در این کشور نمیتوان زندگی کرد و باید از این کشور رفت و اگر کسی بگوید علیرغم این مشکلات هنوز در کشور ارزشهای مثبتی هم وجود دارد و میتوان زندگی کرد، تودهها او را سرکوب میکنند. به آدمی مثل بیژن عبدالکریمی که تنها میگوید در فرهنگ ایرانی «ارزشهای بسیار متعالی وجود دارد»، میگویند «این هم واپسگرا است و همان حرف آخوندها را تکرار میکند، این همان خودفروشی است که برای حکومت کار میکند!» یعنی، اصلاً بین سخنی که شما میگویید و عکسالعملی که دریافت میکنید نسبتی وجود ندارد. گاهی وقتها توده آن چنان تغییرناپذیر است، مثل مقاومت سیمان در برابر نفوذ یک قطره آب، که تو در برابر او تسلیم میشوی، چون نمیتوانی با او ارتباط برقرار کنی و او فکر میکند که پیروز میدان است، فکر میکند که تو را اقناع کرده است و اصلاً درک نمیکند که این فضا چه خشونتی به او بخشیده است. او قدرتی را که توده به او بخشیده است بهمنزله حقیقت تلقی میکند، یعنی نمیداند که خودش قدرت و شجاعتی ندارد و این قدرت متعلق به ازدحام جمعیتی است که همراه او هستند.
بههرحال، تودهای بودن یک واقعیت روحی و نه یک واقعیت اقتصادی و طبقاتی است. حتی ممکن است کسی «فرد» باشد، اما نگرش تودهای و پوپولیستی داشتهباشد. توده کیست؟ یکی از ویژگیهای تودهای بودن متوسط بودن است. توده یعنی کسی که برای خودش بدون علت خاصی در خوبی یا بدی ارزش خاصی قائل نشود، یعنی اگر متوجه شود که او هم مثل بقیه است، احساس آرامش کند. الیت، نخبه، مرد فرهنگ و تفکر چه کسانی هستند؟ مرد فرهنگ، تفکر و استاد دانشگاه آن کسی است که از اینکه مثل دیگران باشد احساس نگرانی کند. یعنی، من عبدالکریمی هستم و میخواهم خودم فکر کنم، من میخواهم فردیت و زندگیام از آن خودم باشد، من بازپخش و تکرارکننده صدای دیگران نیستم، میخواهم صدا و فهم خودم را داشتهباشم. توده، معنای نخبهبودن را تغییر میدهد. وقتی کسی میخواهد مثل دیگران فکر نکند، توده میگوید «نگاه کنید! چه آدم پرمدعایی است، خودش را از دیگران برتر میداند.» به قول «دکتر شریعتی» «یک کسی در ده خودش را نمیخاراند، بعد مردم میگفتند که این مریض را بگیرید، این بدنش نمیخارد.» یعنی اگر کسی مثل دیگران حرف بزند، عیب نیست ولی اگر کسی بخواهد براساس فکر و اندیشه خودش حرف بزند این عیب است.
یکی از ویژگیهای انسان دوره جدید و تودهها «استعلا» (Transcendence) یعنی «فراروی» است. به تعبیر نیچه، «انسان پلی است که از خودش میگذرد تا به خودش برسد.» پیامبر(ص) درباره انسان میفرمایند: «وَیلٌ لِمَن ساوا یَوماهُ»، یعنی «وای بر کسی که دو روزش با هم برابر باشد.» انسان کسی است که از آنچه هست میکوشد به آنچه باید باشد برسد. اما امروز کمتر کسی پیدا میشود که از خودش بپرسد «دخیل بودن من کجاست؟ من در این مدت چقدر ارتقاء شخصیتی داشتم؟ چقدر دیالیکتی وجودی داشتم؟»، در مقابل، همه میگویند «امروز چقدر کاسب بودیم؟ و چقدر بهدست آوردیم؟» بهقول «گابریل مارسل»، «همه به «داشتن» (having) میاندیشند، هیچکس به «نحوه بودن» (being) نمیاندیشد؛ «بودن» نه در برابر «شدن» بلکه در برابر «داشتن»، یعنی کسی به «نحوه هستی» خودش نمیاندیشد. نخبگان کسانی هستند که احساس مسئولیت میکنند و از خودشان توقع دارند، اما تودهها از خودشان هیچ انتظاری ندارند، همیشه از دیگران انتظار دارند و هر لحظه از خودشان احساس رضایت میکنند.
امروز کدام یک از ما وقتی سوار ماشین یا هواپیما میشویم درباره این که برای ساخته شدن این وسایل چه فداکاریها و شبنخوابیهایی صورت گرفته است، میاندیشیم؟ یا کدامیک از ما درباره این که چه دانشمندانی عمرشان را فدای فهم واقعیتهای علمی کردهاند تا امروز ما به اینجای تمدن برسیم، تأمل میکنیم؟ اکثر بشر روی کره زمین فقط میخواهند مصرفکننده باشند. اما نخبه چنین نیست، نخبه از خودش میپرسد که «من درقبال این تمدن و حفظ دستآوردها چه وظیفهای دارم؟» او میگوید باید در برابر انحطاط مقاومت کنم. به قول هگل «نخبه کسی است که در برخورد با هر چیزی مفهوم «آوف هه بونگ» «Aufhebung» – یعنی کمالگرایی یا ایدهالیزاسیون- دارد.» مفهوم «ارتفاعی» که در دیالیکتیاش بهکار میبرد، یعنی در آنچه موجود است میاندیشد که چه چیز را باید نفی و چه چیز را باید حفظ کنم و نگذارم جنبههای مثبت آن از بین برود یا چه موجودی را باید تغییر بدهم و ارتقا ببخشم. اما توده چه کار میکند؟ با هر چیزی بهمنزلۀ ابزاری برای مصرف رفتار میکند و وقتی هم که آن را مصرف کرد، بهشدّت به آن حمله کرده، آن را نفی میکند. شما افرادی را مشاهده میکنید که سوار ماشین آخرین سیستم هستند، اما بهسهولت آشغال را در خیابان پرت میکنند و احساس نمیکنند که برای همین آسفالت و تمیزی خیابان چه زحمتی کشیده شده است و خودشان را در برابر این امکانات مسئول نمیدانند.
تمام بحث درباره این است که توده بیآنکه دست از توده بودن برداشته باشد بهجای نخبه نشسته است. اصلاً صحبت درباره این نیست که «چرا تودهها از امکاناتی مانند تلویزیون، هواپیما و قطار استفاده میکنند؟» بحث یک موقعیت روحی در روزگار ماست. در واقع معمولی بودن بهعنوان یک اصل است و اگر کسی بخواهد گزیده باشد، محکوم است. عصر ما عصر تودهها و زمختیهاست. در عصر تودهها، ما تحت سلطه خشونتآمیز تودهها بهسر میبریم. بههرحال، توجه داشتهباشید که من از جامعه صحبت میکنم و از حکومت صحبت نمیکنم. زمانی همه امکانات مخصوص اشراف، لردها، بارونها، مالکین و اربابها بود، ولی امروز به برکت مدرنیته این موضوع که هرکس میتواند از امکانات برخوردار باشد به یک واقعیت تبدیل شده است. مثلاً، آن چنان که ارتگا میگوید: «در سال ۱۸۲۰ در کل پاریس پنج شش حمام وجود داشت.» امروز به برکت مدرنیته همه ما در خانههایمان حمام داریم. بحث این است که تودهای بودن دیگر یک ایدهآل نیست که بخواهیم با آرمانهای سوسیالیستی به آن دست یابیم. وقتی چیزی جزء واقعیت میشود، دیگر ایدهآل نخواهد بود. امروز که همهچیز در دست تودههاست، دیگر مثل قرن ۱۷ و ۱۸ یک آرمان بهحساب نمیآید. بیتردید هدف مدرنیته این بود که با گسترش امکانات میخواست به یک غایتی برسد که انسانها را از بردگی رها کند. اگر قرار باشد همه ماشین داشتهباشیم، بتوانیم تئاتر برویم و هواپیما سوار شویم؛ این «قرار» باید سبب رهایی ما باشد، و اندرون ما را از بردگی نجات داده و در ما حس آزادی و وقار ایجاد کند. مگر این آن چیزی نبود که بنیانگذاران دنیای مدرن میخواستند؟! اما این خطرش کجاست؟ امروز خطر در آنجاست که آدم متوسط فرمانروا شده است، این آدم فقط به آنچه که خودش میاندیشد و میپسندد عمل میکند. او میخواهد تمام لذایذ زندگی را داشتهباشد و اراده خودش را بر کرسی بنشاند. تا اینجا مشکلی نیست، اما دیگر به حرف هیچکس گوش نمیسپارد. جای نخبه و توده عوض شده است.
یکی دیگر از ویژگیهای انسان تودهای این است که رابطهاش را با میراث از دست داده است. امروز ما با مرگ میراث روبهرو هستیم. امروز کسی نمیرود سرمشقها، نُرمها و قالبهای زندگی گذشتگان را بیاموزد. امروز توده معتقد است که بدون همکاری گذشتگان هم میتوانیم ایدههای خودمان را بهپیش ببریم و چه نیازی به گذشتگان داریم؟! اما نخبه چنین نیست. نخبه عطشی سیریناپذیر دارد تا از معاصر تاریخی و آنچه از گذشتگان به ما به ارث رسیده است بیاموزد. اما توده معتقد است که تاریخ هر روز پیشرفت میکند، آنچنان که آگوستکنت گفت: «همه گذشتگان در «دوران سیاهی» (dark age) بودهاند و همه آنها اسیر جهل و نادانی بودهاند.» جوانهای امروز میگویند «گذشتگان چه میفهمند؟ مادربزرگ من چه میفهمد؟ من گل سرسبد بشریت هستم، چرا؟ چون میتوانم از موبایل و اینترنت استفاده کنم، اما مادربزرگ من سواد ندارد.» این نگاه که همه گذشتگان غرق سیاهی بودهاند و فقط از قرن ۱۸ به این سو ما دچار روشنگری شدهایم، بزرگترین خرافه و اسطورهای است که با «عصر روشنگری» (Age of Enlightenment) شکل گرفت. تفکر روشنگری که میخواست در پرتو تفکر علمی و تکنولوژی با اسطورهها و خرفهها بجنگد، خودش به بزرگترین خرافه تبدیل شد. عصر پیشرفت آگوست کنتی که بر ذهن اکثر قریببهاتفاق تودهها حاکم است میخواهد بگوید که دوران جدید عالیترین امکانات را در برابر بشر قرار داده است، چرا؟ چون در هیچ دورهای یخچال، ماشین، هواپیما و مترو نبوده است. ببینید این موبایل و فضای مجازی چه معجزهای است! آری! کاملاً درست است، این امکانات در هیچ دورهای نبوده است. اما اینجا این مغالطه جزء به کل است؛ تمدن جدید، ثروتمندترین و قدرتمندترین تمدنی است که در طول تاریخ داشتهایم، در هیچ دورهای از تاریخ، بشر چنین امکان دخل و تصرفی در طبیعت نداشته و برای نخستین بار چهره زمین با علم و تکنولوژی تغییر کرده است، این زمینی که ما امروز میبینیم با زمینی که خداوند خلق کرده بود خیلی فرق میکند؛ آن زمین در گذشته نصف روز روشن بود و شبها تاریک بود، الان به کمک چراغهای بشر تمام زمین روشن است. ما لایه اوزن را سوراخ کردهایم و زیر دریاها اتوبان کشیدهایم وکانال زدهایم. بشر خیلی قدرتمند است، اما این همه قضیه نیست. نباید جزء را جانشین کل کنیم. اگر لوله خانهام خراب شد و بگویم خانهام ویران شد، آن مغالطه جزء به کل است. یک جزء خانه من خراب شده است، نباید بگویم خانهام ویران شد، نباید کل را جای جزء بنشانم. تمدن جدید به لحاظ قدرت علمی و تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده است. امروز علیرغم امکاناتی که داریم احساس میکنیم در زندگیمان جای چیزهایی خالی است و زندگیمان کیفیت ندارد. انسان عشق را بیشتر درک نمیکند، رابطهاش با همسایهاش نزدیکتر نشده و دچار گمگشتگی است. راهحل این مشکلات را باید از منابع دیگری غیر از علم و تکنولوژی دنبال کرد. متأسفانه رابطه انسان با منابع فرهنگی قطع شده است، به همین دلیل بشر امروز علیرغم داشتن امکانات زیاد، بدوی باقی مانده است، طبق آن چیزی که نیچه گفت: «در پس رشد علم و تکنولوژی، ما با یک توحش روبهرو هستیم.»
توده یقین بلاتردید دارد؛ همهچیز را برای خودش یقینی میداند، اما روشنفکر و متفکر چنین نیست؛ هرچیزی را با تردید نگاه میکند. توده وجود خودش را چنان که هست تأیید میکند و هرآنچه متعلق به خودش است را خوب و کامل میداند، اما الیت و نخبه کسی است که هیچگاه خودش را تأیید نمیکند و همیشه نسبت به تأیید بودن خودش ناخرسند است و میخواهد تحول پیدا کند. ازخودراضی بودن توده او را به آنجا میکشاند که حرف هیچ مرجع دیگری را قبول ندارد و در عقاید خودش شک راه نمیدهد. توده اصلاً وجود دیگری را به رسمیت نمیشناسد و بیآنکه مطالعه، ملاحظه و تعمقی داشتهباشد، به خودش اجازه مداخله در همهچیز را میدهد تا مزخرفاتی را که خودش قبول کرده است به کرسی بنشاند. من گاهی وقتها در فضای مجازی با دانشجویانی روبهرو میشوم که با قاطعیت و اعتمادبهنفس کامل میگویند «عبدالکریمی! تو مزخرف میگویی»؛ یک لحظه به ذهنشان خطور نمیکند که شاید عبدالکریمیای که دوره قبل و بعد از انقلاب را تجربه کرده است، در پس این بحثش تأمل و مطالعهای وجود داشته باشد. یعنی، همان فضای خفقانآلودی شکل میگیرد که تو مشاهده میکنی دانشجو با الفبای بحث آشنا نیست، سؤال دانشجویانه نمیپرسد، اما اظهارنظر استادانه میکند. ما امروز با یک بچه لوسی که مدرنیته همه امکانات را در اختیارش گذاشته است مواجهایم. این بچه لوس مدرن خیلی وحشی و سرکش شده است، شک و تردید به خودش راه نمیدهد. زندگیاش جریان دارد، ولی زندگیاش بیهدف است و اسیر روزمرهگیهاست. انسان تودهای از منظر خودش فکر نمیکند، از اندیشه خاصی تبعیت نمیکند، بلکه از امپراتوریهای رسانهای تبعیت میکند. سطح فکرش در سطح همان چیزهایی است که در فضاهای مجازی و در تلویزیونهای سطحپایین خارجی بازگو میشود. او نمیتواند طور دیگری بیندیشد و کسی که بخواهد طور دیگری بیندیشد بهشدّت و باخشونت با او رفتار میکند. توده یعنی کسی که در برابر هر مسئلهای با افکار آمادهای که در ذهنش دارد خودش را راضی میکند.
اما بالعکس، نخبه آن کسی است که برای آنچه بدون کوشش و رنج در سر خود مییابد، ارزشی قائل نیست و فقط به چیزهایی احترام میگذارد که فوق او قرار دارند؛ چیزهایی که او میخواهد با جهش تازهای به آنها دست پیدا کند. برخلاف این که گفته میشود «نخبگان امتیاز بیشتری دارند»، افراد نخبه و افراد استثنایی بزرگ کسانی نیستند که از امکانات استفاده میکنند، بلکه اینها برحسب سرشت خود عمرشان را در خدمت بهسر میبرند. تودهها فقط میخواهند مصرف کنند، اما این نخبه است که میگوید «من چه کار میتوانم برای این جامعه، کشور، فرهنگ و تمدن انجام دهم؟» نخبه کسی است که اگر زندگیاش را در خدمت به یک امر عالی و بلند طی نکند، آن زندگی در نظرش پوچ و میانتهی است. نخبه هرگز احساس نمیکند که در انجام وظیفهاش باری بر دوش دارد، بلکه آن را رسالت انسانیاش میداند. اتفاقاً اگر از نخبگان این وجوب به خدمت را بگیرید، مضطرب و ناراحت میشوند. از منِ نخبه، اگر زندگی، خانه و ماشینم را بگیرید، اگر من را از دانشگاه اخراج کنید، آنقدر من را ناراحت نمیکند که نتوانم اندیشهام را بیان کنم یا نتوانم رسالتم را انجام بدهم. اما توده اینطور نیست، توده مسئلهاش این است که چه امکاناتی دارد و اگر این امکانات از او گرفته شود، پرخاشگری میکند. توده دائماً از حقوق خودش صحبت میکند، اما نخبه همواره از وظیفه و تکلیف خودش صحبت میکند. توده بر حسب میل خودش زندگی میکند، توده دائماً میگوید «من این را میخواهم؛ این حق من است.» اما فرد الیت، فرد نخبه همواره به دنبال قانون است و نمیگوید «من این را میخواهم، باید بشود»، میگوید «باید قانونی باشد.» توده اگر بتواند بدون نوبت نان بگیرد، میگیرد، اما فرد الیت، فرد نخبه میگوید، نه! باید قانونی باشد. مثلاً، اگر بگویند آقای دکتر بفرمایید این نان برای شما، میگوید «نه! من میخواهم نظم و قانون حفظ شود.» نخبه کسی است که زندگیاش دائم در کشمکش و کوشش است و همیشه آماده است تا از آنچه تاکنون بهدست آورده است فراتر برود و به طرف چیزی پیش برود که خودش بهصورت وظیفه و مطالبه از نفس خودش قبول کرده است. توده همواره از دیگران طلب دارد، اما نخبه همواره از خودش انتظار دارد و به همین دلیل زندگی یک نخبه، زندگی فردی که جزء معلمان فرهنگ و تفکر است، در برابر زندگی عادی و معمولی قرار میگیرد. زندگی تودهای حرکتی ندارد، او دائماً در زندگی درجا میزند، توده مگر با زور یک نیروی خارجی از جایش تکان بخورد. اما نخبه توانایی عمل داوطلبانه دارد و همین عمل داوطلبانه است که او را از دیگران جدا میکند.
البته در زمانهای گذشته مانند روزگار ما تودهها حضور داشتهاند، اما فرق کجاست؟ فرق آنجاست که تودهی گذشته، خودش را توده میدید و برای نخبه احترام قائل بود، اما تودهی امروز میخواهد جای نخبه را بگیرد، تودهی امروز نفوذناپذیر، تغییرناپذیر و غیرقابل آموزش است. تودهی امروز بیآنکه آموزندگی سیاسی، فکری و اخلاقی داشتهباشد، در همه حوزههای اخلاق و سیاست حضور دارد. آیا این مزیت زندگی روزگار ماست که تودهها همهجا حضور دارند؟ مدرنیستها میگویند، «بله!» اما فیلسوفی مثل ارتگا میگوید «بههیچوجه» افکار آدم متوسط افکار واقعی نیست، بنابراین تربیت و تمدنِ درست شکل نمیگیرد. تفکر حاصل گفتگو با حقیقت است، تودهها کمتر به حقیقت میاندیشند، بلکه بیشتر به خواستهها و ارادههای معطوف به قدرتشان میاندیشند.
کلام آخرم این است که امروز علم و تکنولوژی پیشرفت کرده و دانشگاههای ما به تربیت تکنسین و متخصص در رشتههای متفاوت میپردازند، اما آن کلیتی که دربارهاش صحبت کردم، به بیان دیگر، فرهنگ، فلسفه و تفکر، از صنف دیگری است و با آنچه تودهها با آن سروکار دارند متفاوت است. به قول «ملاصدرا»ی بزرگ، «فلسفه سیر از فطرت اول به فطرت ثانی است. فلسفه با نحوه زیست اصیل سروکار دارد.» متأسفانه در دانشگاههای ما، در میان استادان نیز افکار عمومی حاکم است و افکار عمومی همان چیزی است که قدرتهای سیاسی و جامعه را بهپیش میبرند. روشنفکران تحت تأثیر افکار عمومی هستند، اما ما به نخبگانی نیاز داریم که در برابر افکار عمومی و جامعه تودهای قیام کنند، هرچند که ممکن است به سرنوشت «سقراط» منتهی شوند. آینده فرهنگ و تمدن در گرو همین افرادی است که بر افکار عمومی طغیان میکنند، اما این افراد در میان ما بسیاربسیار کماند. یک نکته هم بگویم که امروز جامعه ما با بحرانهای بسیار جدی از فشار نظام جهانیان و تحریمها گرفته تا خطر جنگ، فروپاشی و اشغال مواجه است، اما آن چنان فضا و جامعه تودهای بر کشور حاکم است که این کشور راه به جایی نخواهد برد و خطرات زیادی او را تهدید خواهدکرد. از همه همکاران دانشگاهیام میخواهم که دستبهدست هم بدهیم، خودمان را از این افکار عمومی جدا کنیم و مثل توده نیندیشیم. توده رنج میکشد، اما صلاحیت نشان دادن راه را ندارد. او عصبی و خشمگین است؛ ما باید براساس تفکر و عقلانیت راه دیگری را پیدا کنیم.
بخش پرسش و پاسخ (پرسشهای طولانی خلاصه شدهاند)
پرسش دکتر نامدار یوسفوند: آیا مردم با توده مساوی هستند؟ آن هم ایستا و منجمد؟ پس تکلیف «خرد جمعی» چه میشود؟
عبدالکریمی: بحث بر سر «خرد جمعی» است و نه بر سر احساسات و خشم جمعی. فرض کنید در یک جامعهای ما با بحرانی مواجه هستیم و تودهها خشمگین شده، به خیابانها ریخته و اغتشاش بهراه انداختهاند و من بهعنوان یک دانشگاهی در میان آنها هستم، آیا چون به «خرد جمعی» قائلم باید به این «طغیان تودهای» تن بدهم یا نه؟ «خرد جمعی» آنجاست که ما خردمندان قوم، عقلمان را روی هم بریزیم و راهی برای بحرانها پیدا کنیم. اما اگر قرار باشد من و دکتر یوسفوند هم مثل خیلی از فرصتطلبهایی که برای جمع کردن رأی دست به هر کاری میزنند، عمل کنیم، این که خرد جمعی نیست. در خرد جمعی، حرف بر سر این است که عبدالکریمی! تو به تنهایی نمیتوانی درمورد بحرانها بیندیشی، اما در کنار دیگر خردمندان ما میتوانیم با تکیه بر عقلمان هرکدام وجهی از مسئله را ببینیم. البته آقای دکتر نامدار جزء نخبگان هستند، زیرا ایشان به مسئله حقیقت میاندیشند، یعنی وقتی که در جلسهای با هم مینشینیم تا با مشورت راهحلی پیدا کنیم، ایشان نمیخواهد حزب، اراده و منافع خودش را تأمین کند. ایشان اگر به مقوله حقیقت بیندیشند، درواقع جزء نخبگاناند. ما در پرتو رایزنی نخبگان با یکدیگر میتوانیم راهحلی پیدا کنیم.
پرسش دکتر محسن اویسی: تکلیف «مردمسالاری» چه میشود؟ و راهحل چیست؟
عبدالکریمی: یک نکته فرعی بگویم، چون ما در جامعهمان اصلاً اندیشههای «پرداختشده» (elaborate) نداریم، هرچند وقت یکبار ایدهای میسازیم. در بحث مردمسالاری، در جامعه ما مردمسالاری دینی هست و از آن بحثهایی است که در سطح حرکت میکند. شاید در این بحث بهتر باشد که به جای عبارت «مردمسالاری» از واژۀ «دموکراسی» – که تاریخ ۲۵۰۰ ساله دارد- استفاده کنیم. دو نکته درباره دموکراسی بگویم، نکته اول: بحث من، فلسفی و فرهنگی است، اما بحث از دموکراسی یک بحث سیاسی است. یعنی دو پرسش مطرح کنیم: بحث درباره این است که مقومات فرهنگ چگونه شکل میگیرد؟ چه کسانی قوامبخشان فرهنگ هستند؟ به نظر من قوامبخشان فرهنگِ من و فرهنگ همهجای جهان، شاعران، هنرمندان، عارفان و پیامبران بزرگ هستند. یعنی کسانی مانند حافظ و ملاصدرا خرد ایرانی را شکل میدهند و این تودهها نیستند که فرهنگ را میسازند، این بحث من است. حالا به صحنه سیاست آمدهایم، در صحنه سیاست میخواهیم یک حکومت انتخاب کنیم، حکومت باید چه باشد؟ البته در این بحث، رأی مردم در توزیع قدرت مهم است، اما مردم که نمیتوانند فرهنگ بسازند. این فیلسوف، متفکر و عارف است که فرهنگ میسازند، این شاعران و هنرمندان بزرگ هستند که تفکر میسازند. این دو بحث مختلف است. از زمان ظهور ایده آزادی و دموکراسی در یونان، این ایدهها مورد شدیدترین انتقادها قرار گرفتهاند، از افلاطون -که کلاسیکترین انتقادها را بیان میکند- تا امروز که همه حتی لیبرالترین افراد هم محدودیتهای دموکراسی را میپذیرند. اینکه اکثریت مردم به سیستم یا شخصی رأی میدهند، بههیچوجه به این معنا نیست که مردم بهترین انتخاب را میکنند. فرض کنید در خانواده من، من و اعضای خانواده میخواهیم به یک موسیقی گوش کنیم، بچهها ترجیح میدهند که به یک شعر مفتضح گوش بدهند. خب! من که نمیتوانم نظر خودم را تحمیل کنم، پس به تبع آنها میگویم هر چه شما دوست دارید گوش میکنیم. اما من در مقام کسی که اهل فلسفه هستم، مثلاً نمیتوانم عظمت شعر حافظ را نادیده بگیرم و آن را با شعرهای بندتنبانی موسیقیهای دوره جدید یکسان ببینم. وقتی حافظ میگوید «سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست» من عظمت این شعر را درک میکنم و عظمت این شعر خیلی عظیمتر از این شعر بندتنبانی است که مثلاً میگوید «چرک قلب خویش را با صابون عشق تو میشویم.»
پرسش دکتر جلیل کریمی: من در کل با طرح مسئله ایشان همراهی دارم اما چند نکته هم دارم. شما بعضی از واژهها را به کار بردید، یعنی واژه «خوزه ارتگا یی گاست» را «ارتگا» گفتید. همچنین واژه «آوف هه بونگ» را «ارتفاع» گفتید. فکر کنم «نخبه» را هم یک وقتهایی با اهل «تفکر» و «متفکر» درواقع جابجا میگویید البته بهصورتی تسامح داریم. اما درمورد مفهوم «توده» میخواهم مطلبی اضافه کنم، به قول بودریار «توده مثل اسفنج است.» یعنی، هر چیزی به آن بدهی هیچچیزی به شما نمیدهد. اگر به آن آب بپاشی آن را جذب میکند، اگر به آن نور بدهی آن را برنمیگرداند، توده چنین چیزی است. درعینحال، توده در خودش خشونتی دارد که به قول بودریار «این خشونت نمادین است.» مثلاً الان که صحبت از دانشگاه است، در دانشگاه با دانشجویانی از جنس توده در ارتباط هستید که بهطرز خشونتآمیز اما نمادین کاری میکنند که شما اگر استادی هستید که منابع دست اول معرفی میکنید، اهل پرسش و پاسخ و مشارکت در کلاس هستید، به طرف آن سهلانگاری و تنآسایی که او میخواهد بروید. در سطوح دیگر هم همین خشونتِ نمادین هست، مثلاً، در دانشگاه در شکل قوانین به شما گفته میشود که شما باید در مقالهنویسی، در ارتباط با جامعه و صنعت این مسیر را بروید درحالیکه در تمام اینها شکل شدیدی از خشونت نمادین در چارچوب مقرارت وجود دارد. درواقع، نگاهی تودهای به این داستانهاست. بههرحال در این مورد با شما همرأی هستم.
مفهوم «نخبه» را که بهکار بردید به نظر من راهحل آن در تفکر است. نمیدانم چرا شما برای مفهوم «توده» بر کتاب «طغیان تودههای» «ییگاست» تأکید کردید؟ به نظرم برای مفهوم «توده» شخصیتهای بهتری مثل آدورنو، مکتب فرانکفورت و آرنت بودند، احتمالاً بهخاطر فرار از همان خشونت نمادین، عمدی داشتید که نکند تحلیل شما برچسب «چپ» بخورد. بههرحال، نخبه به کسی گفته میشود که اهل تفکر است، اگر بخواهیم «نبخه» را درمقابل «جامعه تودهای» تعریف کنیم. چون ما میتوانیم نخبه اقتصادی هم داشته باشیم که آدم کارآفرینی است که اتفاقاً هدفش این است که فقط ثروت را بیشتر بکند و هدف دیگری ندارد. ما میتوانیم در حوزههای مختلف نخبه داشته باشیم. اما آدم اندیشمند، متفکر و اهل فکر که به نظرم منظور شما این است ویژگیهایی دارد که عمدهترین آن «انتقادی بودن» به معنای عام است. بنابراین، فکر میکنم راهحل در این است.
عبدالکریمی: ایشان گفتند که با طرح اصلی بحث من همرأی هستند. درمورد واژه «آوف هه بونگ» به معنای «رفع» است. حالا کلمه «ارتفاع» را که بهکار بردم یعنی به معنای «رفع» که هم یک نوع «ایجاب» دارد، هم یک نوع «سلب» دارد و هم یک نوع «ارتفاع» دارد به مفهوم «رفع کردن» آنچه که وجه مثبت قضیه است. اگر اشتباه میکنم به من تذکر بدهند و اصلاح کنند. درمورد مفهوم «توده» که مفهوم «بودریاری» است، خب! من توجه نکردم. در این جلسه، من اصلاً بههیچوجه درمورد «جامعه تودهای» یک کار منسجم علمی نکردم، فقط خواستم یک ایده را بیان کنم و از جامعه خودم بهخصوص از همکاران دانشگاهی کمک بگیرم تا جامعه بهخصوص روشنفکرانمان را که متأسفانه به یک بخشی از جامعه تودهای تبدیل شدهاند، به یک نوع تجدیدنظر دعوت کنیم. درمورد «نخبه»، ما نخبههای مختلفی داریم و همیشه همینطور است. آقای دکتر میدانید که واژگان لغزنده هستند، واژگان هیچگاه معنای متعین ندارند و به قول «دریدا» «ابهام ذاتی زبان است.» شما هر واژهای که انتخاب کنید نکات مثبتی دارد، ممکن است محدودیتهایی هم داشته باشد. بیتردید «نخبه»ای که من مطرح کردم نخبه «اهل تفکر» است. یعنی بههیچوجه مراد نخبه اقتصادی نبوده است. البته اگر شما در آن حوزهها هم نگاه کنید، کدام یک از مسئولین اقتصادیمان، نخبه اقتصادی هستند؟ حتی به این اعتبار هم ما میتوانیم بحث «جامعه تودهای» را مطرح کنیم. کدامیک از سیاستمداران ما نخبه سیاسی هستند؟ یک دلیل این است که شرایط تمدنی بهنحوی است که مثلاً یک پزشک، وزیر میشود. یعنی، اصلاً این نیاز احساس نمیشود که هر مسئولیتی نیازمند یک نوع صلاحیت و تربیتشدگی است. منتهی من با شما موافقم، اصلاً تمام حرف من آخرش همین است، من بحث فلسفه و تفکر را مطرح کردم. درمورد این که به مکتب فرانکفورت رجوع نکردم، درواقع من یک کار گسترده انجام ندادهام و فقط میخواستم یک ایده را مطرح کنم. انشاءالله آنهایی که صلاحیت بیشتری دارند کارِ کامل انجام دهند.
درمورد خشونت نمادین صحبت کردید که در همهجا همینطور است. آقای دکتر! فقط این دانشجو نیست که اگر شما بخواهید اصیل باشید، محکومتان میکند، اگر شما بخواهید مثلاً سطح رسالهها را یا سطح کار را تغییر بدهید، حتی همکاران دانشگاهی شما، شما را بهشدّت سرکوب میکنند و سرکوب، سرکوب پوپولیستی نیست. خودِ همکار دانشگاهی، یک همکار دانشگاهی را سرکوب میکند و اجازه نمیدهد تغییری صورت بگیرد. البته، همه ما چنین هستیم، اینطور نیست که یک گروهمان چنین باشد و گروه دیگرمان چنین نباشد. آقای دکتر! آن چه امروز وحشتناکتر شده است این است که منِ عبدالکریمی هم بهشدّت با ارتقا سطح علمی دانشگاه مخالفم، چون اصلاً با سطح مخاطب من رابطه ندارد، یعنی منِ عبدالکریمی وقتی سر کلاس میروم که «کانت» درس بدهم، میبینم دانشجوی دوره دکتری من با الفبای کانت آشنا نیست، یا وقتی میخواهم به دانشجوی دوره دکتری متن تخصصی انگلیسی درس بدهم، میبینید دانشجو میپرسد که «was» یعنی چه؟ یا دانشجویی که از رشته پرستاری به رشته پژوهش هنر و بعد به رشته فلسفه هنر آمده است و من میخواهم مثلاً اثر هنری «هایدگر» را به او درس بدهم، میبینم سطح علمی دانشجو پایین است، خب! من هم دیگر به ارتقا سطح آموزشها نیاز ندارم. یعنی، من هم به رنگ جامعه تودهای درمیآیم، چون اصلاً مخاطب من در آن سطح نیست و این جامعه دارد خودش را به من تحمیل میکند و من را هم دارد به رنگ خودش درمیآورد.
علت اینکه در مقررات بروکراتیک خشونت نمادین را میبینیم این است که این مقررات هم توسط یکی از همین تودهها -کسی که سهمی از مقوله فرهنگ ندارد- وضع شده است. مثلاً در دانشگاههای ما برای موضوع ارتقا اگر شما پست اجرایی داشته باشید ۱۸ امتیاز دارید، اما اگر یک کتاب بنویسید هفت امتیاز دارید. خب! معلوم است که یک تودهای این قانون را وضع کرده است، بهطوری که ارزش یک کتاب کمتر از این است که شما یک سال پست اجرایی داشته باشید. بعد اگر من یک کتاب بنویسم که با عنوان دانشگاه آزاد همراه باشد سه امتیاز دارد، اما اگر بنویسم «بیژن عبدالکریمی؛ عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد تهران شمال» هفت امتیاز دارد. تمام این موارد نشان میدهد که مقررات توسط خودِ تودهها و کسانی که نخبه نبودهاند، کسانی که اهل فرهنگ نبودهاند، وضع شده است.
پرسش دکتر علی تقیزاده: آقای دکتر! فهم بنده از مطالب شما این است که حضرتعالی میخواهید روشنفکری و نخبهبودن را با اشرافبودن دربیامیزید و بین اینها هماهنگی ایجاد کنید و بگویید که الزاماً افرادی که خودشان را اشراف مینامند میتوانند روشنفکر باشند و تودهای نمیتواند چنین باشد. اگر درک بنده از فرمایش شما درست باشد، بنده با این قضیه و با این گفتمان کاملاً مخالفم، به این دلیل عرض میکنم که در تاریخ ایران، اشراف تقریباً هرگز روشنفکر نبودهاند.
مسئله دوم، تقریباً همه فرمایشهای شما حول دوگانه «توده و روشنفکر» بود و انگار قرار است افرادی که بهعنوان توده شناخته میشوند کاملاً منکوب شوند درحالیکه هنر ما یعنی هنر دانشگاه، مدرسه و آموزش و پرورش این است که بتوانیم تودهها را تربیت کنیم. مثلاً در دوران روشنفکری، ادبیات شروع به مردمی و تودهای شدن کرد، زیرا میخواست روشنفکر شدن را به تودهها بیاموزد، میخواست بین جامعه و ادبیات و تفکر ارتباط برقرار کند. یعنی، از دوره رنسانس به این طرف، جوامع غربی توجه به تودهها و اندیشههای آنها را شروع کردند، مثلاً زنها رأی نداشتند، بعدها زنها رأی پیدا کردند، آزادیهای فراوانی که تودهها بهدست آوردند بهخاطر این بود که جوامع غربی میخواستند تودهها را به رسمیت بشناسند. در قرن ۱۸ علم تودهای شد، نه تنها ادبیات بلکه فلسفه هم تودهای شد، منظور بنده از تودهای شدن فلسفه این است که حتی تودهها خواندن فلسفه را شروع کردند و به رشتههای علمی توجه کردند و وارد دانشگاهها شدند، چون جامعه به این نتیجه رسیده بود که باید تودهها را بهعنوان بخشی از جامعه بپذیرند.
نکته سوم، در جوامع غربی در دانشگاهها نخبگان به دنبال استعمار بودهاند، در دانشگاههای آمریکا و اروپا گروههای روشنفکری تشکیل میدهند و همه تلاش خود را میکنند تا علم را از دسترس مردمی که کمسوادتر هستند، خارج کنند، برای اینکه بتوانند بر جوامعی که کمتر روشنفکر هستند حکومت برانند، اعمال قدرت و استعمارگری کنند و این خیلی خطرناک است. در چند سال گذشته، انگار در دانشگاههای ما هم این جریان کمکم دارد جوانههای خودش را نشان میدهد. بخشی از جامعه که میخواهند خودشان را اشراف جا بزنند میخواهند حکومت ایران و قدرت را بهدست بگیرند، البته نخواهند توانست.
نکته دیگر درباره واقعیتهای مجازی است که شما این همه به آن هجمه داشتید و آن را بهعنوان فضایی برای فعالیت و جولان تودهها به تصویر کشیدید. واقعیتهای مجازی در عرصه ادبیات و در غرب توسط بزرگترین روشنفکران ایجاد شده است. فراواقعیت چیز بدی نیست و آن کسی که خودش را روشنفکر میداند باید به افرادی که از تفکر پایینتری برخوردار هستند آموزش بدهد که بتوانند از این فراواقعیت بهتر استفاده کنند. به آقای دکتر پیشنهاد میکنم که در افکار خودشان بازنگری کنند.
عبدالکریمی: از ابتدا تا انتهای صحبتهای دکتر تقیزاده یک سوءتفاهم و سوءبرداشت بود. ما با مشترک لفظی مواجه هستیم، مشترک لفظی یعنی من میگویم «شیر» مرادم «شیر جنگل» و دکتر تقیزاده میگوید «شیر» و مرادشان «شیر آب یا شیر گاو» است. این مشترکات لفظی است. بحث «نخبگی» و کلمه «اشرافیت» را به کار نبردم، منتهی در ذهن دکتر تقی زاده بحث «اشرافیت» بوده است. من بارها و بارها و بارها تکرار کردم که بحث من را اقتصادی، طبقاتی و سیاسی درک نکنید، من درباره یک مقوله فرهنگی صحبت میکنم. نکته دیگری که دکتر تقیزاده اصلاً به آن توجه نداشتهاند و یکی از ویژگیهای ذهن ایدوئولوژیک است، این است که اینها اصلاً نمیتوانند با این مسئله که پدیدارها چند وجهی و چند ارزشی هستند کنار بیایند. بیتردید فضای مجازی امکانات گستردهای برای ما ایجاد کرده است چنان که خودِ من حدود شش سال است که هر هفته در کانال تلگرامی صحبت میکنم. همین الان این کانال تلگرامی است که این امکان را برقرار کرده است که ما بر محدویتهای زمان و مکان غلبه پیدا کنیم و من در تهران با دوستانی که در اقصی نقاط ایران هستند ارتباط برقرار کنم. خب! این از مزیتهای فضای مجازی است. آدم باید احمق باشد که این مزیتها را نبیند. اما بحث بر سر این است که اگر وجوه مثبت چشم ما را بگیرد و خیره کند، اما به وجوه منفی اجازه بحث ندهیم، بالاخره موقعیت پدیدارها را نشناختهایم. باید «دجال» یعنی «تکچشم» نباشیم. یعنی، نه خواهان قطع کامل از این امکانات باشیم که اصلاً چنین قطعی امکان ندارد و نه چنان غرق نکات مثبت آن شویم که وجوه سیاه و منفیاش را نبینیم. من خودم بهشدت گرایشهای سوسیالیستی و ضداشرافی دارم، زندگی و باورهایم این را نشان میدهد. بههیچوجه نخواستم تودهها را محکوم کنم، بههیچ وجه نخواستم تودهها را از اشرافیت جدا کنم. حرفم این است که تودهها را باید تربیت کنیم، اما توجه داشته باشید امروز کمیت تودهها به یک کیفیت تبدیل شده است و باید نسبت به این موضوع خودآگاه باشیم.
نکته دیگر اینکه توده امروز حس نیاز به شنیدن نمیکند، تودههای امروز بیشتر به دهان گشادی برای سخن گفتن تبدیل شدهاند تا گوشی برای شنیدن. این یک وضعیت فرهنگی کنونی است که اگر آن را درک نکنیم، نمیتوانیم گام موثری برداریم. باید درباره آن بیندیشیم. اگر درباره آن نیندیشیم، همان مسئله تربیت و مسئله کار فرهنگی با مشکل مواجه میشود. یک فرازی از صحبتهایم این بود که نشان بدهم مفهوم توده یک بار مثبت و یک بار منفی دارد. آنچه دکتر تقی زاده بر آن تأکید دارند وجوه مثبت مفهوم توده بود. ما الان در کشورمان حزب توده نداریم. یک زمانی توده و تودهای بودن با سوسیالیسم پیوند خورده بود و اندیشههای سوسیالیستی از زمان «پُرودون» به این سو تا حتّی سه ربع قرن بیستم قبل از فروپاشی شوروی ایدئولوژیهای غالب بودند. اینها کاملاً بار مثبتی است که من هم به آنها خودآگاه هستم. منتهی آقای دکتر شما حتماً با اصل «هرمنوتیک» (hermeneutic) آشنا هستید، مفاهیم کانتکستچوالایز (contextualize) هستند، یعنی بسته به اینکه «مفهوم» را در کدام «بافت یا متن» (context) بهکار میبرید، معنایش متفاوت میشود. دکتر تقی زاده حرف من در یک کانتکست دیگری بود، من توده را در کانتکست نگاه انتقادی بهکار بردم که مثلاً نگاهی که نیچه، هایدگر، کییر کگور و مثلاً رایزمن در کتابش بهکار برده است چنین است. شما حرف من و مفهوم توده را در کانتکست دیگری بردید و سیاق بحث را تغییر دادید. تمام انتقادات شما میتوانست درست باشد اگر من آن را کانتکست سوسیالیستی بهکار میبردم، اما من در کانتکستی که رایزمن یا ارتگا بحث توده را بهکار بردهاند، بهکار بردم.
درمورد این نکته که افکار متوسط حقیقت ندارد و اینها تحت تأثیر غرب بودهاند، باید گفت که افراد عادی هم وقتی از غرب صحبت میکنند، درواقع ظاهر غرب را میبینند. مثلاً، «ناصرالدین شاه» که جزء اشراف بود اما جزء عوام هم بود وقتی که به غرب رفت، دامنهای چیندار رقاصان فرانسوی برای زنان حرامسرایش و ساعت کوکی، تنها چیزهایی بودند که با خود آورد. خب! معلوم است که فهم ناصرالدین شاه که جزء اشراف بود فهم احمقانه مدرن بوده است. امروز هم تودهها وقتی درباره غرب صحبت میکنند یک «اتوپیا» میسازند و معلوم است که اگر عبدالکریمی بخواهد درباره غرب فکر کند باید در سطح مبانی «هستیشناسی» (ontologic) و «معرفتشناسی» (epistemologic) بفهمد. توده وقتی که از غرب صحبت میکند، غرب برای او یعنی بهشت، سرزمین عالی، سرزمین امن یعنی جایی که سراسر بهشت زمینی است و شرق یعنی جهنم. یک چنین تصویری، تصویر تودهای است و منِ دانشگاهی که نباید در فهم غرب تحت تأثیر حرفهای توده باشم و بگویم قرار است اثرگذاری فرهنگی داشته باشم. این مورد که تودهها شروع به درس خواندن کردند، خب! من اینها را گفتم که از وجوه مثبت مدرنیته بوده است و اینها بخشی از قضیه است. بحث بر سر این است که علم فلسفه، دانش و کتاب با مدرنیته تودهای شد، یعنی گسترده شد و این کاملاً درست است. اما حالا من درمقام دانشآموخته فلسفه دارم میگویم علیرغم اینکه باید به این وجه توجه کنیم و حق با شماست و من باید احمق باشم که به این وجوه توجه نکنم و مثلاً بگویم که باید مدرسهها را جمع کنیم و همه درس نخوانند؛ این که حرف بسیار احمقانهای است. نگرانی من این است که دانشگاهها گسترش پیدا کرده است، مثلاً نمونهاش همین دانشگاه آزاد، دانشگاه آزاد پدیده مثبتی بود، اما میتوانیم به آن پدیده منفی هم بگوییم. بگوییم میلیونها دانشجو از این دانشگاه دانشآموخته میشوند و تعداد دکتری هم بیشتر شده است، اما توجه کنید! این دانشگاه عمق ندارد. دکتر تقیزاده! اگر شما با این جنبه مخالف باشید فکر میکنم که شما باید در افکارتان تجدیدنظر کنید.
نکته دیگر این که «فراواقعیت» (hyper- reality) و «کلانروایت یا فراروایت» (metanarration) دو مطلب مختلف است، فراواقعیت یعنی فضای مجازی که واقعیت ندارد، اما بحث کلانروایت جزء نکات مثبت است. یعنی اینکه امروز هرکس میتواند تفسیر خودش را داشته باشد، یعنی اینطور نیست که یگانه تفسیر واقعیتها متعلق به قدرت سیاسی باشد. یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند تفسیرش را بگوید. این یک نکته مثبت است که در آن با آقای دکتر موافقم. اما این نکته مثبت، جنبههای منفی هم دارد، این مسئله درعینحال، فضای مصنوعی میسازد و ما به این فراواقعیت باید توجه داشته باشیم. ما باید به این هایپرریلتی به این امپرتوریهای رسانهای که واقعیت را برای ما میسازند توجه داشتهباشیم و من امروز این خطر را احساس میکنم که بخش اعظم جامعه ما زیر سلطه امپراتوری رسانهای است. یعنی اتفاقی نیست که در اطراف کشور ما رسانههای زیاد وجود دارد و برای هیچ کشوری به اندازه کشور ما این همه رسانههای خارجی شکل نگرفته است. من الان از وضعیت موجود دفاع نمیکنم، من خودم را رادیکالترین افراد وضعیت موجود میدانم. انقلابیتر و رادیکالتر از خودم، بهمثابه اپوزیسیونی و نه به مفهوم پوزیسیونی، نمیشناسم.
پرسش دکتر عباسعلی منصوری: این نکته که ما مسئلهها را از وجه سیاسی و ایدئولوژیک بررسی نکنیم و آنها را از وجه فلسفی و علمی بنگریم به نظر من کار راحتی نیست و اگر آقای دکتر این تعبیر را خطاب به بنده حتی بهعنوان یک اهل فلسفه بگوید نباید به من بربخورد. چون آن غایت، غایتی دشوار است؛ ما فکر میکنیم راحت است که شخص از ایدئولوژی و سیاست بگذرد. به نظرم هر کسی باید با خودش تأمل کند که «نکند من در اندیشههایم واقعا دچار چنین ایرادهایی باشم.» سخن آقای دکتر درباره گذر از شبهمسئلهها و پرداختن به اصل مسئله خیلی قابل استفاده بود، بهخصوص آن تلقی که ایشان از توده داشتند. اما هنوز برای بنده ابهامهایی وجود دارد. سؤال بنده این است که آیا واقعاً در زمانه ما توده بیشتر بوده است یا در گذشته؟ فکر میکنم عالم مدرن ذاتاً تودهپرور نیست، بلکه چاقوی دولبهای است که هم با رسانه و تبلیغ میتواند توده ایجاد کند و هم از آن طرف با شکستن «اُتوریتهها» و با اهمیت دادن به «تربیت» امکان اصیل بودن و گذر از مشهورات را فراهم کند، یعنی عالم مدرن همچنان که میتواند توده بسازد، اتفاقاً زندگی اصیل را هم فراهم میکند. اما آقای دکتر معتقدند که شکست اتوریته به خودمرجعیتی میانجامد و خودمرجعیتی در راستای تفکر نیست، آیا این خودمرجعیتی ما در مقایسه با روحیه تقدیرگرایی گذشتگان برتری محسوب نمیشود؟ بله، گذشتگان اتوریته را هم پذیرفتهاند، اما آیا این اتوریته بهمعنای گذر به وجه اندیشهگی بوده است؟ به نظر من این هنگامی است که فرآورده و نه فرایند برایمان مهم باشد، یعنی اگر من خودمرجعیتی داشتهباشم، ممکن است در فرآورده و تفکر دچار خطا شوم. اما اینکه خودم بیندیشم و فرایند اندیشه را طی کنم، به نظرم این چیزی است که اتفاقاً عالم مدرن به ما میدهد و اگرچه عالم گذشته اتوریتهها را به ما داد، اما برای مردم وجه اندیشگی را نداشت. مهمترین چیزی که توده را توده میکند آن وجه اندیشگی است. بنابراین تلقی آقای دکتر از عالم مدرن و معاصریت و نسبت آن با اندیشگی و توده، برای بنده محل تأمل است یعنی من احساس میکنم این نقطهضعفی که جنابعالی بر آن تأکید داشتید، ذاتی عالم مدرن نیست و حتی شاید طرف دیگرش بچربد، یعنی عالم مدرن وجه اندیشگی را بیشتر فراهم کرده باشد.
پرسش بعدی این که بر فرض ما بپذیریم که مشکل فرهنگی جهان و جامعه ما مسئله توده است، راه اصلاح توده از کجا میگذرد؟ اولویت با چیست؟ آیا اولویت با این است که ما با مردم مستقیم مواجه شویم و آنها را مورد خطاب و نقد قرار بدهیم یا مانعی که در عمل توده را با محدود کردن آزاداندیشی و ترویج ایدوئولوژی فربه میکند کنار بزنیم؟ من بهعنوان یک اهل فکر باید اولویت را به کدامیک از اینها بدهم؟ آقای دکتر، یکی از تمایزهای توده را شانهخالی کردن از مسئولیت دانستند، به نظر من بخشی از این مسئله میتواند به علت ناامیدی از احساس تغییر باشد، یعنی یک آتشی در این جنگل افتاده است و با سرعت دارد جنگل را میبلعد، بعد از آن طرف من بیایم و یک درختی بنشانم؛ این چقدر میتواند مفید باشد و چقدر میتوان به چنین رویکردی امید داشت؟
دکتر عبدالکریمی: درمورد این نکته که عبور از ایدئولوژی و سیاست دشوار است، حق با ایشان است، یعنی ما نمیتوانیم بهسهولت ایدئولوژی و سیاست را نادیده بگیریم. برای گفتگو نیاز است که چند قدمی با هم همراه باشیم؛ ما برای اولین بار است که در یک فضای مجازی همدیگر را دیدهایم و مفاهیم ممکن است آن چنان جا نیفتد. تفکر یک امر شبکهای است یعنی هر مفهومی درگرو مفاهیم دیگر است و تکتک آن مفاهیم در گرو مفاهیم دیگر است و اگر تکتک ما بخواهیم در مفردات بمانیم، هیچموقع به ترکیب مفرداتمان نمیرسیم. کلمه «ایدئولوژی» مثال همان «مشترک لفظی» است، شما بحثهای من را درباره ایدئولوژی شنیدهاید، مثلاً آقای دکتر «طباطبایی» و دکتر «شایگان» گفتهاند که «دکتر «شریعتی» دین را به ایدئولوژی تبدیل کرد.» آنچه این بزرگواران از ایدئولوژی درک میکنند تا آنجا که دکتر شریعتی از اسلام بهمنزله ایدئولوژی صحبت میکند، هیچ ربطی به هم ندارند و دو بحث متفاوت است. چرا؟ چون یک اصل هرمنوتیکی است، مفاهیم کانتکستچوالایز هستند، مفاهیم در «بستر، بافت و زمینه» معنا پیدا میکنند. دکتر شریعتی ایدئولوژی را با خودآگاهی درک میکرد و دیگری وقتی که میگوید ایدئولوژی، آن را در سنت لیبرالی یا در سنت مارکسیستی معنا میکند، اما دکتر شریعتی در سنت دیگری ایدئولوژی را درک میکند. آنچه دکتر منصوری میفرمایند که «نمیتوان از ایدئولوژی گذشت»، یعنی ایشان مفهوم ایدئولوژی را در یک کانتکست «پستمدرن» بیان میکند به این معنا که هیچ انسانی نمیتواند فراتر از ایدئولوژی باشد. در معنایی که دکتر منصوری ایدئولوژی را بهکار میبرند- در معنای پستمدرن کلمه- حتّی علم جدید مقولهای ایدئولوژیک است و آن کسی که به نقد ایدئولوژی میپردازد خود دارای جهتگیریهای ایدئولوژی است و کاملاً درست است و من بهنحو مطلق با آقای دکتر منصوری موافقم. اما در لسان من، وقتی میگویم «ایدئولوژی»، مرادم «ایدئولوژیسم» (Ideologism) است، یعنی «ایدئولوژیپرستی»، یعنی من بخواهم یک چارچوب سیاسی داشته باشم و این چارچوب را به واقعیت تحمیل کنم. به این معنا گفتم که بحث من را سیاسی و ایدئولوژیک برداشت نکنید. یعنی فکر نکنید من در این بحث میخواهم، مثلاً به نقد قدرت سیاسی ایران یا جریان دیگری بپردازم، درواقع، من میخواهم به «پدیدارشناسی فرهنگی روزگار خودمان» بپردازم. به این معنا، فکر میکنم حرف من در تعارض با حرف دکتر منصوری نبود، چون ایدئولوژی را در دو کانتکست مختلف بهکار بردیم؛ ایشان ایدئولوژی را در کانتکست «پستمدرن» بهکار برد و من ایدئولوژی را در معنای «ایدئولوژیگرایی» یعنی تلاش برای اینکه واقعیت را در یک چارچوب سیاسی- اجتماعی قرار بدهیم.
حق صحبتهای دکتر منصوری این بود که درواقع ایشان از منظر مدرن میخواهند به دفاع از مدرنیته بپردازند. ایشان میفرمایند «روح دوران مدرن، آزاد شدن از اتوریتهها- چه اتوریته سیاسی با انقلاب کبیر، چه اتوریته سنت با عقل روشنگری و چه اتوریته طبیعت با علم جدید- است،» درواقع این وجه مثبت مدرنیته است. پدیدارها لغزنده هستند، اهل فلسفه و تفکر پدیدارها را تکارزشی نمیبینند و این یکی از ویژگیهای تفکر ایدئولوژیک در معنای مورد نظر من است و نه در معنای مورد نظر کسانی که پدیدارها را تکارزشی میکنند. مثلاً تکنولوژی خوب است یا بد؟ اهل فلسفه اینطور نگاه نمیکنند. اهل فلسفه، اهل تفکر میگویند ظهور تکنولوژهای جدید، ظهور تکنولوژیهای اطلاعاتی- ارتباطی (IT) و فضای مجازی پدیدار است و نتایج و پیامدهایش هم به اراده ما نیست و بهنحو توامان ترکیبی از ارزشهای مثبت و منفی، تلفیقی از امکانات و تهدیدهاست، یعنی نمیتوانید اینها را از هم تمیز بدهید.
اگر دوران گذشته، دوران مرجعیتخواه و دوران جدید آزادی از مرجعیتها و اتوریتهها بوده است، به نظر میآید که در پس ذهن کسانی که از وجه نظر مدرن دفاع میکنند یک نوع «سندیت ایدئولوژیک» (dichotomy) وجود دارد که در عقل روشنگری هم میبینیم، یعنی عقلانیت علم و اسطوره. تمام گذشتهها اسیر اسطوره بودهاند، تنها در دوره جدید است که ما به علم میرسیم، اسطوره روشنایی و تاریکی. درواقع الان مرجعیتگرایی گذشته سیاههای است و آزادی از اتوریتهها وجه روشن قضیه است. دو نکته دارم، اولاً، وجود مرجعیت در گذشته کاملاً سیاه نبود، یعنی میتوانیم وجوه سیاه را نشان بدهیم، اما وجوه روشنی هم داشتهاست. آزادی اتوریتهها صرفاً وجوه روشن ندارد، علیرغم اینکه وجوه روشن آن را میتوانیم به رسمیت بشناسیم، وجوه تاریک آن را هم میتوانیم ببینیم، یعنی آنها را باید بهنحو توامان با دو چشم ببینیم و تکچشم نباشیم.
نکته بعدی که به نظرم در پس ذهن همه کسانی که از منظر تفکر مدرن یعنی مدرنیستی به عقل مدرن، به مدرنیته، به ارزشهای دوران مدرن، به نسبت ما با جهان غرب نگاه میکنند وجود دارد این است که گویی ما فقط دو امکان تفکر داریم؛ انگار من بنا بر مرجعیتگرایی عالم سنت که در تفسیر بنیادگرایان است، باید یا داعشی و طالبانی باشیم یا باید به سوژه مدرن تن بدهیم و هیچ امکان دیگری در برابر ما واقع نشده است. درصورتی که تفکر عبارت است از: «کشف امکانات تازه.» درواقع قدرتها- قدرتهای سیاسی، تودهای و جهانی- میخواهند نشان بدهند که پارهای از امکانات، نهاییترین امکاناتی است که در برابر بشر وجود دارد، اما متفکر آن است که درواقع بتشکنی کند و بگوید غیر از امکاناتی که امروز در برابر ما هست ما میتوانیم به امکانات دیگری نیز بیندیشیم.
نتیجه بحث من این است که علیرغم اینکه میفهمم و به وجه مثبت دوران مدرن هم قائلم که به تعبیری، آزادی سوژه از همه اتوریتههاست و اصلاً این روح دوران مدرن است، مسئله درباره پذیرش یا عدمپذیرش ما نیست؛ ما چه بخواهیم چه نخواهیم جهان کنونی چنین است، نمیتوانیم آن را انکار کنیم یا نادیده بگیریم. شهروند ایرانی هم امروز تحت تأثیر رویدادگی عظیم تاریخ مدرنیته است که همه جهان را دربرگرفته است. اما درمقام یک معلم فلسفه میخواهم مخاطب خودم را که با این روند با شیفتگی و دلسپردگی نگاه میکند، بگویم که برادر عزیز! یک وجوه تاریکی هم هست و وقتی من آنها را به تأمل در وجوه تاریک این وضعیت تاریخی- فرهنگی دعوت میکنم، بههیچوجه به این معنا نیست که میخواهم از وجوه تاریک تاریخ گذشته، مثلاً از بنیادگرایی و مرجعیتگرایی در معنای منفی کلمه دفاع کنم، بلکه در معنای یونانی کلمه، بدین معنی که در این جهان یک «عقل کل» (logos)، عقلی جهانی وجود دارد. یعنی چنین نیست که بشر همهچیز را بهواسطه عقل خودش و عقل خودبنیادش بخواهد درک کند، بلکه حقیقتی وجود دارد و هیچ نهادی مثل نهاد روحانیت و نهاد قدرت سیاسی نمیتوانند مدعی این حقیقت شوند که من صاحب این «عقل کل» هستم. حتی میدانید که سوژه مدرن این «عقل کل» را کنار گذاشته و تنها مرجعیت را برای علم و تکنولوژی قائل شده است، اما امکانات دیگری هم در برابر تفکر ما وجود دارد.