مسلمانان! ما را وقتی دلی بود. - معاونت فرهنگی
مسلمانان! ما را وقتی دلی بود.
عضو هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه رازی و معاون فرهنگی دانشگاه | سردبیر نامه فرهنگ رازی
از منظر انسانشناسی فلسفی، انسان تنها موجودیست که میخندد و گریه میکند و در تحلیل این حالت، فرض بر این است که بر خلاف جنبوجوش سایر موجودات که تابع جبر طبیعی و غریزی هستند، انسان واجد حالتی است که از آن به «برونمرکزی » یاد میکنند، یعنی در بیرون خود، نقطه یا نقاطی برجسته و متعالی را میبیند که لاجرم با نزدیک و دورشدن از آن نقطه، میخندد و میگرید از اینرو طیفی از حالات تبسم تا قهقهه و از حزن تا هقهقکردن، مبین طول نزدیکشدن و دورماندن از آن نقطه بیرونی است. وانگهی در حالی که اسباب این خنده و گریه میتواند رسیدن به نقطهای مادی یا معنوی باشد اما درنزد عموم فلاسفه، فضل و برتری رسیدن به نقاط روحی و معنوی بر نقاط جسمی و مادی، یک اصل بنیادین است. بهویژه در متون دینی، رؤیت خدا(وجه الله)، جدیترین نقطه برونمرکزی تلاشهای یک مؤمن بوده و شیرینترین و ماندگارترین خنده مستانه، در وصال آن نقطه نهفته است و تلخترین گریه، همانا دورماندن و دورشدن از آن است.
بیتردید انقلاب اسلامی ۵۷ عمیقترین و عمومیترین خنده و شادی برای مردم خداجوی ایران اسلامی است؛ سفرهای پهن شد که تناول از آن – لااقل تا پایان دهه شصت- غذای روح و قوت گامنهادن در کوی دوست بود بهویژه هشت سال دفاع مقدس، به بستر وصال حق و قهقهه مستانه زنان و مردان و پیران و جوانان مبدل گشت. کاش ابزاری در سنجش شادی جوانان میبود و سرخوشی وصال محتملشان را به آن نقطه نشان میداد که وقتی فرمانده تیپ یا لشکر، در اجتماع عظیم نیروها، بهوجهی رمزآلود از عملیات عنقریب خبر میداد دقایقی در آسمان چیزی دیده نمیشد الا کلاههای پشمی بچهها که از فرط شادی به آسمان پرتاپ میشد و حتی در ربودن گوی میدان، برادر به برادر هم رحم نمی کرد؛ حضور پدر و فرزند و چندین دو برادر و سه برادر در یک عملیات، امری معمول بود و البته عرصه عشقبازی به مصاف با بعثیان محدود نبود و گوشهگوشه این مملکت نشان از خلق زیبایهای آحاد جامعه را داشته و دارد؛ کسی میگفت در تابستان سال ۵۸ جوانی رعنا از روستاهای همجوار، شبانگاه با چندین کیسه سیمان که بر چند الاغ حمل میکرد به خانه ما رسید و اتراق نمود تا فردا صبح زود، آنها را به روستایی دوردست برساند و با سامان دادن چشمه آب شرب آنان، خود را لبیکگوی به فرمان جهاد سازندگی امام خمینی ببینند. حقیقتاً عرصه مسابقه در امر خیر، همگانی و مستمر بود، میدانی که گوی جان و مال بازیگرانش، جز در ساحل رضیالله عنهم به آرامش نمیرسید. حاشا و کلا از تنهزدن بههم. مطلوب مطلق انقلابیون آن بود که دست همه را بگیرند و لااقل طرد مؤمنانبهخدا و انقلاب و امام را گناه کبیره میدانستند. چه گرم بود پنجههای گرهشده صفوف نماز جمعه و جماعات به گاه زمزمه وحده وحده وحده! آموخته بودند اگر باهم باشند آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. خطاپوشی هنر مومنان بود و لااقل خطای یکنفر، اسباب تخریب یک نهاد وسازمان نمیشد و بهخاطر یک دستمال، قیصریهای به آتش کشیده نمیشد. چه مکرر میشنیدیم و موعظه میشدیم که مالک اشتر برای هدایت آن فرد گستاخ، به مسجد رفت و برایش دعا کرد. نه یک سخنرانی غرا بلکه رفتار حسنه مالک به هدایت آن خطاکار منجر میشد. نتیجه عملی چنین باورهایی برای انقلابیون دهه شصت، خلق تابلوهای زیبایی بود که کثرت و عظمت آنها را فقط خدا میداند.
آن روزگار که ما دیدیم ذکر «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»، بهانه تولد و بعثت و هر سخنرانی بود، آه پروردگار من! چقدر دوستان یکرنگ و با صفا داشتیم! بهراستی به وصف پیروان نبی مکرم اسلام در رحماء بینهم عینیت بخشیدند. بیمسامحه به غیبتکردن و حتی به شائبه غیبتکردن برادران و خواهران ایمانی اعتراض میشد. حسن ظن، صفحه ذهن بود. عید غدیر، فرصت مناسبی برای عقد اخوتشان بود. حق الناس، خط قرمز خدا با بندگان ولو مومنش بود، مخصوصاً بازی با آبرو و حیثیت دیگران اشد از قتل آنان محسوب میشد. زینرو چقدر زمزمه میشد قصه شب عاشوراء که امام حسین(ع) یارانش را نصیحت مینمود؛ ادای حق بر ذمه آنان، مقدم بر ماندن و شهادت در کنار امامشان است. آری کسب حلالیت از دوستان و حریفان، امری اخلاقی و واجبی شرعی بود. وه! چه انسانهایی معصومی شدهایم که لااقل در ده سال اخیر نه در پی حلالیت از کسی بودهام و نه کسی از من حلالیت طلبیده است! در آن روزگار همه از مسلمانبودن، تعریف سادهای داشتند: یعنی کسی که از دست و زبان او در امان باشند؛ تکاپویی جدی میشد که مسلمان عمل باشند. زینرو یادش بهخیر، آیه «لیس الانسان الا ما سعی» زبان به زبان میچرخید و زمزمه «قو علی خدمتک جوارحی» و حدیث «کار برای خدا خستگی ندارد» عمومیت داشت و نصر من الله، پاسخ به خسته نباشید بود آری! دلدادگی به کار و خستگیناپذیری، صفت مؤمنانه و محک باورهای مذهبی و ملی بود.
از بخوربخور خبری نبود و مسئولین و عامه مردم انقلابی به سادهزیستی افتخار میکردند اساساً چیزی برای اندوختن نمیخواستند که چشم طمع به آن بدوزند. سنگینی کفه تقوی نسبت به سبکباری مادیشان، به پرتاب و اوجگرفتن آنان مدد میرساندکه «انفرو خفافاً و ثقالاً» شعار پرواز بود. لذا چون متاع و زرق و برق دنیا در چشمشان قلیل و بیارزش جلوه میکرد بر روی زمین، سنگینی نمیکردند. بگذارید آیندگان بدانند که حتی از خوابیدن بر روی یک تشک معمولی وساده که در خانهها هم بود اجتناب میشد. در چنین حال و هوایی، بدیهی بود که مدیران و نامزدهای پشت میز، علاوه بر سادهزیستی و مردمیبودن، پیشاپیش داوطلب گلوله و هر ناملایمتی هم باشند. لذا اعتماد، بزرگترین سرمایه مسئولان و حلقه وصلشان با مردم بود؛ کسی از مسئولان استانداری آن دوره کرمانشاه نقل میکرد: «روزی خود را به محل بمباران رساندم جوانی را دیدم که از انبوه طلا و جواهرات برجای مانده در یک خرابه مراقبت میکرد و چون به شغل دولتیام واقف شد آنها را بهمن سپرد و خیالش راحت شد تا به کمک خانوادهاش برود که همچنان در زیر آوار مانده بودند!» حاشا و کلا از بیمبالاتی به اموال عمومی که حراست از بیت المال، با حراست از بیت اللهالحرام برابری میکرد. متولیان میدانستند سرقت از بیتالمال به ریزش خشتهای ایمان مردم به انقلاب و نظام مدد میرساند. لذا مساجد به سنگر و پایگاههای مقاومت مبدل شد و در پایگاههای مقاومت، درس عشق حفاظت از جان و مال مردم و ارزشهای انقلاب آموخته میشد که الحق مردم، بودنِ در نهادهای انقلابی را یک پرستیژ مبارکِ انسانی و اجتماعی میدیدند. هیچ مجموعهای مدعی انحصاری خوبان خدا نبود و هر کسی بیواسطه فریاد میزد «اللّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ جُنْدِکَ…وَاجْعَلْنِی مِنْ حِزْبِکَ … وَاجْعَلْنِی مِنْ أَوْلِیَائِکَ…». شهر پر از «برادر» بود، و نصیحتکردن و نصیحتشدن عبادتی معمول. جوانان به دورهمیهای شبانه در منزل معلمان و مرور گفتارهای معنوی و دهگفتار و بیستگفتار شهید مطهری(ره) خو کرده بودند و از مشارطه، مراقبه، محاسبه و معاتبه در برنامه روزانهشان سخن میگفتند. در چنین فضایی وقتی شهید بهشتی خیلی عریان میگفت: برادران و خواهران! عاشق شوید! معشوقی جز خدا به ذهن نمیرسید و هر کسی در پی یک مربی در تمرین مشق عشق بود؛ «مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیَّرَنی عَبداً» بر در و دیوارها میدرخشید. معلمان در صف انبیاء بودند. احترام به بزرگترها_ مخصوصاً احترام به والدین و معلمین، اولین درسی بود که فرزندان این مملکت باید میآموختند. لذا دولت و ملّت، جسارت به مقام این دو را آشکارترین وجه فروپاشی اخلاقی میدانستند. سوره والعصر را همه ازبر بودند و از فراز هر منبری میشنیدند که «تواصوا»، بهمعنی یکدیگر را سفارشکردن است. لذا هر کسی برای امر به معروف و نهی از منکر، محتاج اذن دیگری نبود و باز مکرراً از زبان حضرت امیر(علیهالسلام) شنیده میشد اگر سنت امر به معروف و نهی از منکر ترک شود حکومت شروران قطعیاست. یادش بخیر زمزمه «کلکمْ راعٍ وَ کلکمْ مَسْؤُولٌ عَنْ رَعِیتِهِ»، به همه مؤمنان، انگیزه داوطلبی خدمتگزاری و به همه داوطلبان خدمتگزاری، شهامت و صلاحیت حضور در صحنه را میداد. ملاک، حال فعلی افراد بود و واژه رد صلاحیت را جز در مورد مسعود رجوی نشنیده بودم معاذالله که به مخیله هیچ جنبندهای نمیرسید که روزی دست محبت، به دستانی نَیازیم که بر آن دست و بازو، جای بوسه خمینی کبیر باشد! کسی میگفت در مجموعه ما تراکتی داشتیم با عنوان اعتقاد همیشه! قسم هرگز! قسم سخت و در عین حال از سر عشقشان «جان امام» بود غافل از آنکه محتملاً روزی قسم به «جان خدا» هم پذیرفته نشود.
القصه اگر روزی گرد غفلت و جهالت و غبار نفسانیات و سایه مادیات بر واژگان و کردارهای آن دوره بنشیند و خوف فراموششدنشان برود، دلشکستن، گریستن و نالیدن، پژواک طبیعی همه دلهای درگرو نقاط و مقاصد عالیست که:
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم